آدمیزاد وقتی از آنچه در ظاهر طلب‌کار آن است به جایی نمی‌رسد، درِ تفلسف و تدین و تعرفش باز می‌شود و کارخانه بافندگی‌اش را افتتاح می‌کند. بعد، آدم‌های به مقاصد رسیده می‌شوند دنیاطلب و محرومان می‌شوند شکیبایان دنیا و فیض‌برندگان از نعمات اخروی. اعتراض به ظلم ازبین‌برندهٔ ثواب‌هاست و سکوت، به تعالی انسان و جوششِ چشمه‌های حکمت می‌انجامد. آن‌ها که، البته به‌غلط، ریشه‌های دین را به توتم وصل می‌کنند، و آن‌ها که، شاید به‌درست، ارسطو را ابوبکر افلاطون نام می‌نهند، و آن‌ها که به‌درست زهد اعتراضی را تنها یکی از مظاهر عرفان می‌شمارند، با همین تفکرات و نتایجش به این نتیجه رسیده‌اند که دنیا جز جنگی واقعی چیز دیگری نیست و همان‌گونه که حیوانات قوی‌تر و گونه‌های هوشمندتر بقای بیشتری دارند، اصالت در انسان‌ها نیز با چیزی جز قدرت نیست. ولی این بقا ابدی نیست و همین درد مانند مارگزیده آدم‌های قدرتمند را به دور خود تاب می‌دهد. انسان به شکلی کاملاً واضح بستانکار جاودانگی و نامیرایی و بی‌نهایت است. فداکارترین انسان‌ها نیز با همین غرض فدا می‌شوند و تنها در یک معامله شرکت می‌کنند.

اما آنچه جامعه ایرانی را چنین بی‌هویت و منفعل کرده است کمتر ربطی به حاکمیت دارد. خاصیت تعلیق میان سنت و نوگرایی به سبک غربی‌اش تکثر و تفرد است. آنتروپی توقف‌ناپذیری که مخالف علنی توحید غایی وجود است، جماعت ایرانی را باسمه‌ای و بی‌هویت بارآورده. جنگ‌ها و جدل‌های بی‌پایان و بدون نتیجهٔ مردمان و حزب‌بندی‌های بی‌معنا و بی‌حاصل، تنها توهمی از مبارزه و کشمکش برایشان ساخته. هیچ‌یک دقیقاً نمی‌دانند از جان هم چه می‌خواهند، در حالی که کاملاً روشن است فربه شدن نفسانیت و توجه بیش از همیشه به مقوله خواهش‌های تن و قالب زوال‌مند بشری آنان را هر روز تک‌بعدی‌تر می‌کند و کاروان‌های هویت‌ساز سوری هرگز نمی‌توانند با تزریق هویت‌های برساخته و فرمایشی تغییری در این روند پدید آورند. در نهایت، حاکمیت آینهٔ همین بی‌هویتی و ثبات‌مند از چنین کشاکش‌هایی‌ست که به مثابهِ تقلاهای فرورونده‌ای در باتلاق است.