🔺 تو یادت نمی‌آید، ولی من با همین یادها زندگی می‌کنم. راستی، قبلش بگویم تمام این‌ها بازی‌ست. آن‌چه زنده است و باقی‌ست آخرت است. من این‌ها را تذکری برای خودم می‌دانم. باقی‌اش هیچ محتوایی ندارد. این‌که دکتر دهقانیان عزیز بخواهد ایدهٔ ایران را پیش ببرد و از من هم بخواهد در حوزهٔ ادبیات کمک‌شان کنم بزرگ‌خطایی‌ست. هول رستاخیز مرا فلج کرده است برادر. بیمِ آن موشکافی‌های بی‌پایان و اخلاص‌هایی که برای من دور از دسترس است، توان هر کاری را از جانم می‌ستاند. چه باید کرد آقای دکتر؟ اگر من را بنشانی آن بالا که برای ایران آینده از موضع ادبیات سخن بگویم، دور از اطوارهای معمول آویزان فردوسی و نظامی می‌شوم. فردوسی راه نجات را در دین می‌بیند: تو را دانش دین رهاند درست. باقی را رها کن جان عزیزم. پتهٔ هر چیزی زده می‌شود. من کجا دارم می‌روم؟

🔺 بر بام بودم. همان‌جا که مادرم روی تکه‌ای کارتن، با حالتی نزار نماز استغاثه می‌خواند که محمودِ مرگِ مغزی بازگردد به آغوشش. من آن‌موقع که برای تلقین شانه‌های محمود را گرفته بودم و کلمات سیدامیر را به آوازی آشنا برایش زمزمه می‌کردم، اصلاً مادرم را نشناختم. گفتم این زن چادری کیست که بالای مزار میان این مردان روی صندلی نشسته و گویی مچاله شده؟ همان‌گونه که ساناز را نشناختم وقتی محمدیوسف را نهادم در خانهٔ ابدی‌اش. چقدر مداح دیروز در بهشت زهرا خوب بود. اول از همه چیز گفت برای متوفی صدقه جمع کنید و همین امروز پیش از غروب بدهید به مستحق. این‌ها حقیقت است. چیزهای دیگر مشتی بازی و کارهای بی سر و ته است. کجا می‌خواهی کاروانی را که کمالش به رفتن است در منزلی موقت نگاه داری؟ محمدیوسف آن‌ور جایش امن‌تر است. محمود آن‌سو آرام‌تر است. خودتان را رنجه نکنید. عوضِ ضجه و مویه برایشان خیرات کنید.

🔺 چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟ من خوشبخت‌ترین موجود جهانم. من زنده‌ام و فرصت دارم خدا را بپرستم و به حرفش گوش بسپارم. عزیزان من! این فرصت را از کف ندهید. مستانه بپرستیدش. هر کار خیر و هر ذکر نیکی که می‌توانید انجام بدهید. دریغ نکنید. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت! زهد را کنار بگذارید. پشیمان می‌شوید. باده و جام مهیاست. خدایا، تو شاهد باش من با هر زبانی که توانستم و بتوانم از آخرت گفتم و خواهم گفت. هیچ‌کدام از ابنای بشر را در خواب غفلت مگذار. هر لحظه از تو برای همه‌شان آمرزش می‌طلبم. به فریاد خاموش ما رسیدگی کن، ای آن‌که «گر دم نزنی، زبان لالان داند.»