این گاهِ شب فرصتِ بهتری برای سخن گفتن و اندیشیدن دربارۀ روز است. روز آن‌قدر مملو از امواجِ منفی‌ست که حتی یک کلمه نیز در او نیست. امروز در ژرفا به من پیشنهاد ادارۀ کتابخانه شد. پیشنهاد مدیریت سایت شد. پیشنهاد مدیر محتوایی شد. پیشنهاد معاونت در کارهای آموزش و پرورش شد. پیشنهاد تولید محتوای ادبیات کهن شد. من چقدر این شبِ تنها را دوست دارم. پس از آن‌همه هیاهوی پوچ که تمامِ مرا درونِ خود فرومی‌برد، هم‌آغوشی با چنین شبی دل‌آویز است. آیا می‌شود کسی که روزش شده بیهودگیِ جان‌فرسای اداری و دویدن عصرانۀ اسنپی، در لابلای خاکسترهای وجودش خردک‌شرری نیز باشد؟ شرری که با نسیمی یا دمیدنی یا طوفانی گل بگیرد و باز بنویسد و در این نوشتن ملاحظۀ هیچ چیزی را جز حقیقت نکند.
چقدر این شب محبوب است. تو نمی‌دانی من چگونه دوستش دارم. به علی جعفری که مرا زیرِ بمب‌بارانِ نشدن گرفت تا شدنی دیگر در من افروزد چه بگویم؟ می‌گویم من پایه‌ام. می‌گویم می‌دانم این‌ها که این جماعت از من می‌خواهند در شأنِ من نیست. من یک عمر بیشتر ندارم و باید برای این عمر و سرمایه‌ای که در پای من ریخته شده و مرا به اینجا رسانده خود را مصرف کنم. باید از جیبم خرج کنم. باید تولید کنم. این‌همه ایده‌های ما را سبک و سنگین نکنید. من اینجایم. آمده‌ام تا از قفس‌هایی که خودم برای خودم ترتیب داده‌ام رها بشوم. پس بسم الله الرحمن الرحیم. مشتاق بامدادِ فردایم که نخستین ضبطم را از ادبیات و مفاخر ادبی ایران آغاز کنم.

چهارشنبه سوم خردادِ دو