دوست دارم مثنوی را برای زندگی روایت کنم. شاید بشود نامش را نهاد مثنوی کاربردی. به جای این‌که مانند بسیاری دیگر شرح عرفانی و آسمانی و روانشناسی و اسطوره‌ای و مانند این‌ها از مثنوی ارائه کنم، بیاورمش بر زمین و آن را برای استفاده در زندگی ساده کنم. این روش را سیدمسعود یادم داد. وقتی قصه‌ی طوطی و بقال نقل شد، گفت چقدر این قصه برای زندگی کاربردی است. اگر بچه‌ای یا انسانِ تازه‌کاری کارِ بدی کرد نباید به‌سرعت خشم خود را بر او فروریخت. ممکن است او نیز مانند این طوطی ضربه‌ی شخصیتی بخورد و برود در لاک خودش. به همین صورت این ماجرا ادامه دارد.

با این همه پیشنهاد نهایی بنده همچنان اندیشکده‌ی عدم است. پیشنهادی است که هرگز داده نخواهد شد و به‌تبع آغاز نیز نخواهد شد. بنابراین برای آن ساز و برگ و افراد و پژوهشگرانی نیز نباید فراهم کرد. موضوع آن نیز گفته نخواهد شد و مقاصد و جامعه‌ی هدف آن هم در پرده خواهد ماند. البته در مورد جامعه‌ی هدف این اندیشکده سخن‌هایی در میان هست. یحتمل نوعِ بشر را در بر بگیرد. سخن در این است که هستی چگونه آغازیده یا از اساس آغازی نیز دارد یا به قول آن شاعر شیرازی آغاز ندارد و انجام نیز نخواهد داشت. عدم سابق بر وجود است و از این رو از هر چیزی مهم‌تر تأسیس اندیشکده‌ی عدم است.

من همه‌چیز را جدی گرفته بودم و در اطرافم هر چه می‌گذرد بوی عدم می‌دهد و نمی‌دهد. پیش چشمم چندین و چند دهان است که مدام باز و بسته می‌شود. خروار خروار کلمه است که از پیش چشمم می‌گذرد. آن‌سوتر مردی نشسته است که می‌گوید از ابزارهای داده‌کاوی بهره ببرید تا شما را با خود به فلان‌جا ببرند. گویی علاقه‌ی خاصی به نبودنِ ما دارد. گویی بطّ سپید جامه به صابون زده است! کبک دری ساق‌ها در قدحِ خون زده است!

گویی خودش نیز بدش نمی‌آید برش دارند و ببرندش. آخر آدمیزاد را مدام دارند می‌برند و پیش خودش خیال دارد که خودش می‌رود! ای آدمیزادِ خنده‌دار! ولی به کجا؟ چه اهمیتی دارد. هر جایی غیر از اینجا. چون برای آدمیزاد از بیخ هر جایی غیر از اینجا بهتر است و با همین حماقت عمرش به انتها می‌رسد و آن‌وقت با منظره‌ی برزخ روبرو می‌شود و درمی‌یابد نه! واقعاً هر جایی غیر از دنیا بهتر است. فقط مشکل اینجاست که برای بهره‌بری از این جهان متسع باید از دنیا چیزهای بهتری آورد.

آنجا بود که نیش‌خندِ من درونی شد. درونی شد که از اسرار آن کسی خبری ندارد. فقط برای دمی دیگر زیستن لبخندی نثار و جمله‌ای قصار! گفت نشانی‌ات را بنویس. نوشتم پشت هیچستان. گفت شماره‌ات را بگو. گفتم ز دست عقل بیرون شد شماراندازِ اندوهت. هر کسی از هر طرفی آمد تنها مشتی به گونه‌اش نواختم و در برش کشیدم و از بی‌اثریِ این دو عمل رو به بی‌عملی آوردم. ناگهان قلبم سوراخ شد. تا پیش از این از وجود او بی‌خبر بودم. صاحب‌خبر آمد و من بی‌خبرتر شدم. دیدم هر چه مشت و لگد زده بودم در نهایت خودم را زده بودم. هیچ کاری نمی‌شود کرد. آدمی مسلوب مطلق است. به صلیب سلب کشیده شده است.

به هر روی پیشنهاد بنده اندیشکده‌ی عدم است و از این‌که طرح ابتدایی این اندیشکده را با اکثریت مطلق آرا رد کردید سپاسگزارم. بودجه‌ی کلانی که برای آن در نظر گرفته بودم خزانه‌ای بود بیش از گنج قارون. به این صورت نه‌فقط دستِ هر گدا، بلکه دست هیچ ثروتمندی نیز به آن کمر که چه عرض کنم، به ناخن پایش هم نمی‌رسد. اکنون زمان زار زدن است ای بیچارگان. خود را فریب ندهید. هیچ سرمایه‌ای ندارید. من تمام سلول‌هایم گداخت تا این را نوشتم. تو از من چه می‌جویی؟ صدها بارِ دیگر خواهم گفت: هیچ چیز رافعِ دلتنگی نیست.