کارهای زمستان
اگر خودم را در غم غوطه بدهم و آنی دلم را به خودش واگذارم و کاری به کارش نداشته باشم، یقین است سیل مرا با خود خواهد برد. میبردم آنجایی که هیچ خبری از مهمات اینجهانیها نیست. همیشه از حرفزدن پشیمانم، ولی چارهای هم نیست. باید حرف زد تا پشیمان شد. همیشه انگار چیزهایی هست که من از آن خبری ندارم و هر لایهای را که میگشایی هزار لای دیگر در این لایه نهان است. به من تعارف اینها را نزن. گاهی انگاری همان شوریدۀ گلستانم که میگفت دلم میخواهد که هیچ نخواهد. وقتی به کاری بسیار بزرگ نظر میافکنی ناگهان هیچ کاری نمیتوانی بکنی.
وقتی نایش نباشد نیست دیگر. درست گویی زمستان با برف و سوز و سرمایی که در این شهر خیلی هم از آن خبری نیست در جانم خیمه زده. چرا باید زمستانها هم سرِ کار فت؟ مگر طبیعت کارش را تعطیل نکرده است؟ میدانم عزیزم. میدانم که ما هیچجایمان و هیچکداممان طبیعی نیستیم. آنچه طبیعی نباشد میراست. تمدنِ ما و وجودِ ما بسیار زود فنا خواهد شد. تمدنِ ما یعنی هر آنچه در هر کجای جهان طبیعی نیست. هستی مانند بدنی سالم و قوی و تندرست است که زایدههای درونش را میکشد و بیرون میریزد. اگر یک بدنشناس با یک معرفتشناس با هم گفتگو کنند، عصارۀ سخنشان درباره آیندۀ پیش روی جهانی که اکنون در آنیم همین میشود که عرض کردم.