در بخشی از دفتر چهارم مثنوی مولوی قصه‌هایی‌ست که تشتکِ آدمی را می‌پراند. در عین این‌که ساده‌اند، در همه‌جای آدمیزاد فرومی‌روند. دوست دارم آن‌ها را با هم مرور کنیم. می‌گوید یک مُقَنّی (یا همان چاه‌کَن) کلنگ برمی‌دارد که زمین را بِکند، مردی از دور نعره‌زنان سرمی‌رسد: «مردکِ فلان‌فلان‌شده! چرا زمین را پاره می‌کنی؟ مگر آزار داری؟» چاه‌کن مغزش از حماقتِ مرد سوت می‌کشد: «حضرت علامه! اگر زمین را سوراخ نکنم، چگونه از آن آب بیرون بکشم؟ چه‌جوری این زمینِ خشک آباد بشود؟ چقدر تو خری آخر!»

خیلی از اعتراض‌های ما به زندگی از این جنس است. همۀ نقص‌ها و ویرانی‌ها بد نیست. پیری و مرگ این‌گونه است. کسی که ساختارهای مزخرفِ کلۀ ما را خراب می‌کند هم از این قبیل است. دور و برِ خود را نگاه کنید تا هزارگونه از این مثال‌ها ببینید. عمارت در ویرانی‌ست.