عاقبت همهخلیفگی
مولوی در دفتر اول مثنوی قصهٔ شاه یهودیمسلکی را میگوید که برای نابودسازی عیسویان کشورش دست به ابتکار بدیعی میزند.
او وزیری مکار داشت که با شاه میبندد که مثلاً مسیحی شده و به همین خاطر شاه دست و گوش و بینیاش را میبرد و پرتش میکند بیرون. این اتفاق موجب ارادت عاشقانهٔ مسیحیان نسبت به وزیر حیلهگر میشود. او بر مسند ارشاد و هدایت مریدان مینشیند و دوازده یار خالص تربیت میکند.
پس از چندی به غاری میرود و هر مرید را جدا صدا میکند و به هر کدام جداگانه مکتوبی میدهد که «پس از مرگم تنها تو جانشین منی.» بعد هم خودش را میکشد. به محض مرگ وزیر، هر کدام از مریدان دوازدهگانه ادعای جانشینی بر اساس دستخطّ مراد و پیر میکنند و خون و خونریزی و الفاتحه. میبینید که این دنیا هیچ چیز جدیدی ندارد. فقط حافظههای ما کند و خسته است.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۳ ساعت 0:26 توسط ابرمیم
|