در بیمخاطبی
🔺 بیمخاطبی را دوست دارم. بیمناسبتی و رهایی و ننوشتن را. زمزمههای مرگآور و بیانتها را. نفهمیده شدن و فهمیدهنشدن را. سر تا پا مستم امشب. هیچ نمیخواهم. ساعتها خواب. ساعتها کتاب. ساعتها عذاب. ساعتها سکوت. با بنیبشری روی سخن ندارم. بغض در بغض در ملال. در ملال مزههای پوچ دنیا. در آن جلوههای پوک رسوایی. در آن پوچهای پوک که مرا بیخود و بیجهت مشغول کرده. من با این دنیا با آن دنیا با جهنم با بهشت با سعدا با اشقیا چه کار دارم؟ چه کسی مرا درخواهد یافت؟ چه چیزی مرا راضی خواهد کرد؟ چه دردها در میان در من. کدام کلمه مرا به من نشان خواهد داد؟
🔺 دردم میآید. دردم میآید که آنقدر دردم میآید که دردم به دم نمیآید. دردم میآید که فروی گنبد مینا یک دمِ محیی با من نمیآید. دردم میآید که نفسم درمیآید و شبیه قهقهه به اقصینقاط حیات شیهه میکشد و هر وزندهای او را باد مییابد. دردم میآید که دردم میآید. دردم میآید که شب میشود و صبح میشود و من حریق مخفیام نهاده سر به خیابانهای این ویرانآباد. من دردمند مبتلایی بیبنا و بیهودهام. من در تماشاخانهٔ دردمندی خود را به خود نیز نمایش نمیدهم. مسافر لحدم. ای احد! ای همیشه! ای ابد! در آغاز هیچ نبود. اشک بود. و من آن اشک بودم، پیش از آنکه هیچ باشد یا نباشد. در آغاز شب بود. و من در زلال تاریکیها مدام خیس میشدم، مدام میچکیدم، مدام میباریدم، مدام رود میشدم، مدام موج میخوردم، مدام غرق میشدم، و مدام زنده میماندم. زنده میماندم تا از نهتوی هیچهای آفرینش اشکی باشم به عقوبت کمنالگی پدر. سر به بیابان نهادهام امشب. پیجوی پدر. آی پدر مهربان! روا نیست تو در بیابان و غولان در خیابان. روا نیست من یتیم و تو بیفرزند. ای امام نالههای من! ای مقتدای اشکآلود من! ای سرود من! ای بود من! دردم میآید که تو بی مأوا و خانه و کس، و ما در بسترهای نرم و مست شهوتهای حیوانی. درد تمام روحم را میجود. درد انبار واژگانم را غارت میکند. دردم میآید که نمیدانم رو به کجا و از کدام درد به خود میپیچم. دردم میآید که به من با ترحم پول میدهند و من باروت جرقهخواه از درون به عظمت انفجارهای خورشیدی بیوقفه میترکم. دردم میآید که هیچ پیگیر درمان نیستم. دردم میآید که جای خالی درد را میخواهم با مسکّنهای فانی جاوید کنم. درد. درد.
🔻 بامداد، آفتاب را دیدم. و ترسیدم. فرشتهای از یسار اشاره کرد که: تمام. به بونِ خونین التماس کردم. مادر به سینهام گرفت و اشکم داد. پدر را پسِ قفس التماس کردم. در جوی کوچه خود را نجس دیدم. شب بود و من بیدلیل بهانهٔ مزه گرفتم. هر ثانیه توبه میکنم و گویی نمیپذیرد. هر دقیقه بازمیگردم و در نمیگشاید. پابرهنه از بیم بیرون زدم. فرصت برداشتن دمپایی هم نداد. در من هزار مستوره کشف میشود. سنگ میخورم و از پلهها میغلتم. سکهها خونبار شدهاند. آه. بگذار ببوسمت. بگذار سینهام بسوزد. من نفس داشتم تا آنجا که همه از نفس میافتادند.
بیمخاطبی را دوست دارم. ای فرصت کم!
.
.
.
یکشنبه۲اسفندنودوچهار