۱۴۰۳
خرداد
چهارشنبه دوم

〰️ پیکرپرستان باز آمدند. من عهد کرده بودم سخنی نگویم، ولی در اطراف من برخی عزیزان کارهای غریبی می‌کنند. با سلول‌هایم درمی‌یابم چرا اخوان ثالث می‌گفت «دست بردار از این در وطنِ خویش غریب.» با تمامِ وجودم انگاری ادراک می‌کنم که چگونه می‌شود بر چیزی انگشت نهاد و بزرگش کرد و آن را در دهان کسی چرخاند و سرآخر برای همین سخن بر دارش کرد. نوشتن البته که چیزِ سودمندی‌ست و برای جماعتی که نمی‌خواند و نخوانده سخن می‌گوید و بیش از آن‌که عاقل باشد پیرو است، نوشتن البته که چیزِ سودمندی نیست. ولی خب من سال‌هاست از هر کدام از این‌ها اعراض کرده‌ام. خوشحال‌تر هم می‌شوم که مرا نخواهند و نخوانند و ندانند. ندانند که بخواهند مرا در صفی از صف‌های خود جا بدهند و سرآخر پشتِ تابوتم را بگیرند و گریان و خندان و غمناک و شاد درونِ گورم کنند. پیکرپرستان و سینه‌زنان برچسب‌های خوبی نیست.

🔇 من سکوت کرده‌ام و در کنجی برای خودم می‌نویسم. نه در میانِ میدان می‌رقصم و نه در مارپیچِ سکوت‌ها می‌افتم. آرامم چون می‌بینم زیرِ تابوتِ علی علیه‌السلام را علی علیه‌السلام گرفته است. هیچ‌وقت این‌همه خرسند نبوده‌ام که به ابتلای امام نیفتاده‌ام. بی سر و صدا و خاموش، در زمانۀ صف‌بندی‌ها، در صفِ خاموشان درونِ خودم زمزمه می‌کنم. مانندِ بیمارانِ اسکیزوفرنی با خویش سخن می‌گویم. چه شیرین است که نامش را هم بیماری نهاده‌اند. اصلاً چرا به کسی که غیرمعمول است دیوانه می‌گویند؟ دیو در او خانه کرده و اختیارِ عقلش را گرفته. عاقل نمی‌آید ساختارهای موجود را خراب کند. به فکرِ زندگی و زن و بچۀ خودش است و به خاطرِ چیزهای پیش پا افتاده و درست‌نشدنی خودش را از نان‌خوردن نمی‌اندازد. اسنپ درست است که خودش چاله‌ای پرنشدنی‌ست، اما تا فردا زنده می‌مانی، شاید!

🔴 کدام را بگویم و چگونه بگویم؟ از دیو بگویم که به قول فردوسی: «تو مَر دیو را مردمِ بد شناس.» چقدر زیباست که خدیو و خدا و دیو این‌همه به هم شبیهند. در تفسیر سورآبادی آمده است که در آغاز بر زمین دیوان بودند و چون آدم آمد به اطرف زمین پراکنده شدند. دین رسمی دینِ خداست و دینِ غیررسمی و بددینی دینِ دیوان. رستم با دیوان می‌جنگد و این دیوان تنها فرق‌شان با دین‌داران این بود که بددین بودند. بددینی هیچ مقبول نیست. حسین علیه‌السلام مصداقِ بددینی بود. او از دین خارج شده بود و امامانِ دین را قبول نداشت. بله. منِ سینه‌زن و پیکرپرست هم در غبارِ هولناکِ شبهه‌ها پشتِ حسین علیه‌السلام درنخواهم‌آمد.

⬅️ راه‌ها را بسته‌اند، هرچند این‌گونه به نظر می‌رسد که باز است. ابوسفیان نزدِ علی علیه‌السلام آمد و گفت برخیز تا دادت را از این خلاف‌کاران بستانیم. علی علیه‌السلام چه نیازی به مردم دارد؟ مشروعیتِ علی به علی‌بودنِ اوست و هر چه غیرِ علی‌ست نه شرعی‌ست، نه عقلی، نه الهی و نه وجودی. هر چه غیرِ علی‌ست عدمی هم نیست. عدم مُمِدِّ وجود است و این حرف‌ها را با دیوار نیز نمی‌توان گفت. دیوارها هم گوش دارند و هم چشم و هم داده‌محوری! شریعتی را در صحرای محشر سرگردان دیده‌اند. امتدادِ صفی را که ما پشتِ آنیم خدا کشیده است، نه من. اینجا من عدۀ زیادی را می‌شناسم که انا الحق گفته‌اند و هیچ نهاد و مسئولی آنان را مجازات نکرده. هنوز چاقوهایی اختراع نشده که دسته خودشان را ببرند.

💎 آرام باش برادر من. پیکرپرستان آمده‌اند تا بدونِ آن‌که به جان برسند، نعشِ عزیزی را بر دوش بگیرند و به خاک بسپارند. هر که فهمیدنی باشد یا نفهمیدنی، از این گذرگاه می‌گذرد و از جملۀ رفتگانِ این راهِ دراز، بازآمده‌ای نیست تا با ما راز بگوید، زیرا آن‌گونه که فردوسی می‌گوید از این راز جانِ تو آگاه نیست و بدین پرده اندر تو را راه نیست. تو نیز مردِ بددین بودی. عوضِ ناسزاگویی به ترکان، آنان را می‌ستودی تا در فقر و گمنامی مرگ را مزه نکنی. محمود غزنوی صدها شاعر را نواخت. چقدر بی‌عرضه بودی که صله‌ای به تو نداد. نشستی پای سرمایۀ دهقانی‌ات و تمامش کردی. مادرم همیشه می‌گوید پای کوه طلا هم بنشینی تمام می‌شود. این‌ها را روزگار با سیلی و تازیانه و فقر و بی‌آبرویی یادشان داده. در آغازِ دیوانِ حافظی که از محمدِ گلندام، دوست‌دار و نزدیکِ حافظ، به ما رسیده است، از جملۀ اوصافی که برای خواجه شمس‌الدین آورده «شهید سعید» است. آیا حافظ را نیز کشته‌اند؟ نه عزیزم. شهید در قرآن هم به معنای کشته‌شدگان نیست و منظورش گواه است. امروز آن‌قدر برای هر کسی که به هر طریقی از این دنیا می‌رود لفظِ شهید را استعمال کرده‌اند که ما می‌پنداریم قرآن نیز باید اصلاح شود. این گوشه‌ای از معنای «مَن دَخَلَ فی هذا الدِّینِ بالرِّجالِ أخرَجَهُ مِنهُ الرِّجالُ كما أدخَلُوهُ فیهِ» است؛ هر که به هوای اشخاص وارد این دین شود، اشخاصی هم او را از این دین خارج خواهند کرد، همان‌گونه که او را در آن وارد کرده بودند. شاید هم من اشتباه می‌کنم. نه! حتماً من اشتباه می‌کنم.

🔺 دریا دریا سخن و موج موج خاموشی و آرامش روحم را درگرفته و در این گوشۀ خاموشِ فراموش‌شده دوست دارم چنان رها باشم که بر مزارِ شهیدِ توس حاضر باشم و از او بپرسم آیا مأمون نیز به گردنش افتاد تو را از زهر بخوراند یا چیده بود تا در موقعی مناسب تو را از میان بردارد؟ ولی پیکرپرستان آمده‌اند و روی تابوتِ تو را مالال از گل کرده‌اند. بیا به من بگو «الإمام واحِدُ دَهرِهِ لا یُدانیهِ أحَدٌ و لا یٌعادِله عالِمٌ و لا یوجِد مِنهُ بَدَل و لا لَه مَثَل و لا نَظیر؛ مَخصوصٌ بِالفَضلِ كُلُّه مِن غَیرِ طَلَبٍ مِنهُ لَهُ و لا إكتِساب؛ بَل إختِصاصٌ مِنَ المُفَضَّلِ الوَهّاب؛ امام يگانۀ روزگار خويش است. هيچ‌كس نزديك به او نيست و هيچ عالمى همتاى او نيست و كسى يافت نمى‌شود كه جايگزين او باشد. مانند و همتايى ندارد. تنها اوست كه به همۀ فضائل الهى اختصاص يافته بى‌آنكه آن‌ها را تحصيل و كسب كند، بلكه اين فضائل ويژه، از سوى برترى‌بخش بسيار بخشنده است.» بیا. من فقط حرف می‌زنم. بیا دهان مرا گل بگیر. بیا از این حباب و از این توهم ما را بیرون کن.

✅ هنوز دهانِ من باز است و دستانم متحرک بر کلیدهای کلمات. چقدر این بودن خوب است. هنوز دهانِ مرا با پنبه نپوشانده‌اند و دستانِ مرا با طناب نبسته‌اند و شکلات‌پیچ در حفره‌ای از خاک ننهاده‌اند. حج نزدیک است و من دوست دارم در میانِ حاجیان باشم و ضجه بزنم و ابابصیر خوش و خرم رو به امام کند و بگوید شکر خدا چقدر حاجی فراوان شده است و چه نعره‌ها و عربده‌ها و هیاهوها بر هواست. چقدر این مردم حالِ خوشی دارند مولای من. چه شوری و چه غوغایی و چه عشقی و چه شوری امام عزیز من. چقدر عابد و ساجد و راکع و خداپرست. جانم به این مردمِ خداجو. و امام به‌نرمی بگوید: «ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج؛ چقدر ضجه‌زننده زیاد است و حاجی کم است.» به من می‌گویند چرا این‌قدر ضدّحالی. من غلط بکنم ضدّحال باشم. شما حال‌تان را بکنید. من خاموشم. من دارم با امامم سخن می‌گویم. تقصیرِ ابوبصیر یا ابابصیر یا هر چه هست که نقل کرده امام از میانِ انگشتانش نشان داد این‌ها انسان هم نیستند، چه برسد به حاج؛ قلاده‌هایی از میمون و خوک‌اند که اطرافِ خانۀ خدا می‌چرخند و معدودی همچون نور در تاریکی می‌درخشند.

◀️ تقصیر ابن‌قولویه و شیخ مفید و کلینی و مجلسی و امثالِ این آقایان است که این کلمه‌ها را بر صفحاتی از کاغذپاره‌ها نوشته‌اند تا منِ دیوانه بخوانم‌شان و دیوانه‌تر شوم و به حکمِ «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید» از این‌همه دیوانگیِ خودم به وجد بیایم. اصلاً تقصیرِ حج است که مقدمه‌ای برای دیدار با امام است. هیچ مگو عزیز من. باید نوشت. تنها در کتابخانه‌های کسانی مانندِ من است که کتاب‌هایی گاه در جنگِ با هم، به هم لم داده‌اند. بی‌رنگی اسیرِ رنگ شده و موسی با موسی در جنگ. باید نوشت. باید زیاد نوشت تا بی‌حوصله‌ها نخوانند و خودت بخوانی و خودت بخندی و خودت بمویی. دیوانه باش بیمارِ اسکیزوفرنیِ من.