هیچ یار، هیچ دیار
کتابهایم را مینگرم. کدام را بخوانم؟ هیچ. کارهایم را نگاه میکنم. چه کار کنم؟ هیچ. تا کِی ریا و دوتایی؟ هیچ نومید و ناسپاس نبوده و نیستم. من از خیلی از این بشر سرزندهتر و روبراهترم. مملو از حرکت و بودنم. یک بار به سید گفتم اینها مرا راضی نمیکند. دلم تنگ و تنگتر میشود. سائقهٔ استعلا جانم را قبض میکند. میخواهم تمام جانم را بدرم و خودم باشم. خودم نیستم. هیچ جا خودم نیستم. بیخود شدهام. گفت اینها هیچ بد نیست. راضی شدن و قانع بودن بد است.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار. تنها با این استدلال که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار. اگر فراخی زمین و فراوانی آدمها نبود، مجبور به دلدادن بودیم. انسان مجبور به انس است، اما این جبر بهترین که نه، تنها راه زیستن است.
رها کن اینها را. از ملالی بگو که ابدیت در پیش اوست. مؤبّد نه خواب دارد، نه خوراک، اما آرام است، چون هنوز و هنوز هست و هست و هیچ چیزی مانع از وجودش نیست، حتی خدا! خدا هم نمیتواند او را از ابدیت محروم کند. خدا کاری کرده که این موجودات ابدی در حال خوشی یا ناخوشی تا همواره باشند و دیگر آنها از ابدیت محروم نخواهند شد. مرگی در کار نیست. تو هستی. و این همیشههستن آدمی را در منتهای خلسه خفه میکند. کدام کتاب را بخوانم؟ چه کار کنم؟