🕌 در بسطام، داخل حیاط امامزاده و بایزید، خانمی چادری به خانم‌های بی‌چادر چادر می‌داد که بی چادر به صحن امامزاده و بایزید وارد نشوند. خنده‌ام گرفت. می‌آیند تا در جوار کسی که دین برایش مهم بوده، ظواهر دین را کناری بنهند و ببینندش. آدمیزاد باید کمی هم فکر کند.

❇️ اول بار بود که بسطامی شده بودم. مشتاق که نه، ولی علاقه‌مند بودم بایزید را ببینم. این‌همه در ادبیات و عرفان نامش برده می‌شود و حیف است یک ادبیاتی‌کار حداقل یک بار نبیندش. منتظر بقعه و گنبد و قبه بودم، ولی یک سکوی هنری دیدم که با یک خط هنری بر سنگی یک‌دست نام بایزید بسطامی نگاشته شده بود. زیر آفتاب. درستش هم همین است. بر قبر باید خورشید بتابد. سطر بالایی کنیه و نسبش بود و سطر وسط نامش و سطر پایین لقبش: سلطان العارفین. تعارفات است دیگر، وگرنه چه کسی بر عرفا سلطان است؟

❇️ مردی کنار مزارش حالتی از تمرکزِ ذنِ بودایی گرفته بود. چیزی هم در گوشش بود و یحتمل صوتی می‌شنید که چنین حس‌دار بود. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. وارد امامزاده شدم.

🔺 فرزند امام صادق علیه‌السلام بود. نامش محمد. عموی امام رضا سلام‌الله‌علیه. بوسیدمش. ناسلامتی سلطان دین، رضا، وقتی که بیمار بوده برای عیادتش رفته. در سفر سلطان به خراسان نیز چندی همراهش بوده. باستانی‌وارگی فضا حفظ شده بود. گنبد مخروطی بر سرش چون کلاه صوفیان سماع‌گر خودنمایی می‌کند. نمی‌دانم کولر روشن بود یا نه، ولی گویا معماری عاقلانه فضا به اعتدال هوا کمک کرده است. بالای سر بایزید سنگ مزار قدیمش بود. آنجا فقط نوشته سلطان العارفین بایزید بسطامی. کنارش خلوت‌کده‌ای‌ست که دربسته است. جانمازی در او رو به قبله پهن است و گویی روح پیر بسطام در او عابد باشد.

🔺 مرد هنوز در ذن است. وقت تنگ است. برِ شیخ می‌نشینم. به یاد «سبحانی ما اعظم شأنی»اش می‌افتم. به یاد مشاهده‌اش از راه خدا می‌افتم: بیابانی خالی از سالک. به این می‌نگرم که برخی گفتند شاگرد امام صادق علیه‌السلام نیز بوده و چنان محو حضرت که نمی‌دانسته خانه امام طاقچه هم دارد. تاریخ است دیگر. برخی مدح می‌کنند و برخی ذم. برخی هم گیج‌تر از مور بر اهرام مانند من.

❇️ تنها به این اندیشیدم که اگر این بانوانِ چادردِه نبودند، قطعاً اینجا هم یک مکان گردشگری بود، نه زیارتی. اگر حرم امام رضا سلام‌الله‌علیه نیز اجباری به حجاب نداشت، این حال برای آنجا هم بود. آن موقع بایزید در عذاب بود یا صفا؟ می‌شود نزد سلطان عرفان و دین حجاب‌ها را ندید گرفت؟

⏺ در صحن کودکی دیدیم بدون مو و ابرو و مژه. ماسکی هم بر صورت دارد. با مادرش آنجاست. کم‌رمق است. ما از دور دریافتیم مشغول شیمی‌درمانی‌ست. اگر محمدیوسف بود، کمی از این پسرک کوچک‌تر بود. بایزید و محمد و حجاب را می‌هلم. دیگر چیزی برایمان مهم نیست. بیرون که آمدم دیدم بر دیوار مجموعه عنوانی از امر به معروف و نهی از منکر نوشته شده. این هم مهم نیست. خدا به همهٔ بندگان خوبش خیر و اجر و توفیق عنایت بکند. هیچ نمی‌خواهم. هیچ.