🔺 استادی در دانشگاه داشتیم که به خاطر لهجۀ خلخالی‌اش چیز خاصی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدیم. یکی از هنرهایش چاپ مقاله علمی‌پژوهشی بود، ولی از دسترنج دانشجویان. اما هنر اصلی‌اش جَو دادن بود. کارهای عجیب و غریبی می‌کرد. ناگهان فریاد می‌زد و لحظه‌ای بعد در گوش‌مان پچ‌پچ می‌کرد. بی‌هوا از این سوی کلاس به آن سو می‌دوید و در عین شگفتی روی زمین می‌نشست. دقایقی طولانی به زمین خیره می‌شد و چیزی نمی‌گفت. بعد تا می‌خواست دهان باز کند ادایی درمی‌آورد و می‌گفت بگذریم. کلاسش هم که تمام می‌شد می‌گفت حالا پاشید همه‌تون از کلاس من برید بیرون!

اولین باری که با او کلاس داشتیم مانند ملنگ‌ها از کلاس بیرون آمدم. فقط و فقط و فقط شور داد و تشجیع کرد و تحریض نمود و امید داد و با یک ترجیع‌بند ما را در جهانِ جدیدی که به روی‌مان گشوده بود رها کرد: «بی‌امان بخوانید، بی‌امان بکوشید.»

📍 هیچ‌کدام از ما به این بی‌امانی محل نگذاشتیم، ولی برای من درسی بود که به جای بی‌امان نق زدن و غر زدن و گودرز و شقایق را با هم مزدوج کردن، تنها و تنها و تنها باید کوشید. قرآن هم گفته آن‌چه برای آدمی می‌ماند کوشش اوست. آدم‌های توفیق‌دار در زندگی آدم‌فضایی نبوده و نیستند و نخواهند بود، کوشا بوده‌اند. آن چیزی را هم که معروف است و درست به نامِ «جهد بی توفیق جان‌کندن بود»، حاصل‌ها را برای خود خواستن است. حاصلِ همۀ کارهای ما بی‌حاصلی‌ست و تنها سعی ما برای ما می‌ماند. پس «من» نیز در کار نخواهد بود و اندوهِ این‌که این‌ساله شدم و چیزی ندارم پوچ است، همان‌قدر که افتخار به داشتنِ این چیزها مسخره است. همین اندوه و فخرهاست که ما را به نق زدن می‌رساند.

✅ قاسم هاشمی‌نژاد در کتاب «عشق گوش، عشق گوشوار» از نویسنده‌ای یاد می‌کند که برای تدریس به کلاس نویسندگی دعوت شده بود. وقتی وارد کلاس شد به دانش‌جویان گفت چه کسانی می‌خواهند نویسنده بشوند؟ همه دست‌ها را بالا بردند. استاد گفت پس اینجا چه غلطی می‌کنید؟ و از کلاس خارج شد. یعنی گم شویم بروید بنویسید دیگر! کسی که می‌خواهد نویسنده بشود باید بخواند و تجربه کند و بنویسد. شاعری که هر شب شعری نگوید چگونه شاعری‌ست؟ آرایشگری که با قیچی و شانه و ماشین اصلاح و مو و ریش قطع رابطه کند آرایشگر است؟ کلاهبردار در هر حالی نباید دست از کلاهبرداری‌اش بردارد. فوتبالیستی را می‌شناختم که در خانه نیز روی نوک پا راه می‌رفت. بعد که پرسیدم متوجه شدم می‌خواهد کمترین آسیب به پایش برسد. در خانه هم حال و هوای فوتبال دارد. روزگاری که می‌خواستم تار بیاموزم استادم گفت باید روزی چندین ساعت بنوازی. دیدم مردش نیستم و مشغولش نشدم، هرچند مشتاقش بودم. این مشغولیت و سعی و کوشش بی‌امان آدمی را از فرصتِ غر زدن و روده‌درازی نقادانه دور می‌کند. شما چیزی جز سعی‌تان نیستید. من که با دوستم (نوشتن) دست در آغوشم، شما بمانید و غرهای غارهای مقعر.