کامم تلخ است. ساناز گوشی قدیمی‌اش را گشود و عکس‌های محمدیوسف را مرور کرد. درست وقتی بود که از خانه‌ی ما آمده بودیم و فاطمه پس از ساعتی خواب ناگهان گریه آغازید. گویی خواب دیده بود. طول کشید تا بیدار شود و از گریه برهد. تمامِ مدت به یاد گریه‌ی طولانی محمدیوسف افتادم که قطع نمی‌شد. ترسیده بود از خنده‌ی ناگهانی کودکی چندساله. نمی‌دانم آن اثر کرد یا چیزهای دیگر که آن طفل به‌زودی دچار بیماری درمان‌ناپذیر سرطان شد و یک تابستان بیشتر مهمان ما نبود.

چنین است که وقتی جماعت‌های خوشحال را می‌بینم جا می‌خورم. برای واژه‌ی شوک و ترکیب‌های شوکه‌شدن و شوک‌دیدن و مانندهایشان هنوز برابری درخور در فارسی ندیده‌ام. با دیدن آن‌ها شوکه می‌شوم. برای نمونه روزی در تابستان به موزه‌ی ایران باستان رفتیم. انتشارات سایان مجموعه‌ای از کتاب‌های مصور ایران باستان ساخته بود و می‌خواست رونمایی کند. در سالن همایش جای سوزن‌افکندن نبود. مجری مدام در ایران‌پرستی و شاه‌خدایی می‌دمید و جمعیت مبتهج و هیجان‌زده بود. انتشاراتیِ زیرک از خوی نادان‌های باستان‌پرست پول درآورد و بسیاری از مجلدات چاپ‌نشده‌اش را نیز فروخت تا صرفاً نمای کتابخانه‌ها شوند! ولی بسیاری از این کتاب‌سازها مقاصد فرهنگی شومی دارند که پول در برابرش شوخی است.

حتی اگر پول همه‌ی مقصود او بود، برای کشتن انسان پول بهانه‌ی زیبایی است. اگر کسی را به جهالت متصف کنیم، او را خوار نکرده‌ایم، بلکه صفتی مذموم را در او نشان داده‌ایم و این هدیه را تقدیم ابدیت او کرده‌ایم. روشن است تمام آن شاهانی که عکس‌های تخیلی‌شان را در راهروی ورودی قطار کرده بودند از خون‌خواران و ستم‌گران تاریخ‌اند. نه این‌که من مسلمان باشم و با این نگاه بخواهم هر چیز جز اسلام را کنار بزنم. تاریخ‌های باقی‌مانده از آن روزگاران ورای تخیل‌های خوش و خرم ما خیال‌پرستان است. هر جا که فریادی از سر تعصب و حماقت بلند است، می‌کوشم جایی نداشته باشم. شلوغی‌هایی که برای شب دانشکده ادبیات تهران راه انداخته بودند من را فراری‌تر می‌کند.

روزی که سرِ خرم را سوی ادبیات کج کردم، از ژرفای کانایی و عمق حمق اهالی این رشته اطلاعی نداشتم. با خودم گفتم آنجا سخن از حافظ و مولوی و پروین و باباطاهر است و من خواهم توانست با این رازداران هستی انسی بگیرم. چون پدرم شب‌هایی خسته از سر کار بازمی‌گشت و پس از شام و اخبار و سریال، دیوانی از حافظ یا پروین یا باباطاهر می‌گشود، من اهالی این رشته را به تقدس پدرم می‌پنداشتم. گمان می‌کردم اینان مانند دایی ابوالفضل مرحوم اهل حق و رندی‌اند و کلمات اشعار را با شوری خاموش زمزمه می‌کنند. می‌انگاشتم خطوطی که زرین‌کوب از زندگی مولوی و حافظ و دیگران می‌نویسد و اساس زیست آنان را بر معنویت اسلام می‌داند، در دانشکده‌ی ادبیات نیز جاری است. خیال برم داشته بود اجداد شریعتی‌اند که در خرابه‌ها می‌گشتند و خود را با مثنوی تنبیه می‌کردند که «این سخن‌ها کِی رود در گوشِ خر؟ گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!»

هیهات از این انگارها و پندارهای باطل. آنجا غلبه با طاغوت بود و آن‌چه مرا پیش برد گوشی کر و چشمی کور نسبت به تمام آنان بود. وقتی این طاغوتیان را بر مسند تدریس می‌دیدم با خود زمزمه می‌کردم من در نهایت باید کسی مانند این استاد شوم؟ از عظمت‌های حافظ و سعدی و مولوی و نظامی و فردوسی تنها همین بس که چنان جفت بدحالان و خوش‌حالان‌اند که افرادی مانند من و استادان نامقدس ادبیات مدعی میراث‌داریِ آنان‌اند. زنهار و فریاد از این شکوه و اخلاص. ادبیات آن‌ها را مصادره کرده است، در حالی که روح کلی حاکم بر ساختار ادبیات ایران نسبتی با این مردان ندارد.

برای دو روزه‌ی دنیا به مقدس‌های هستی لگد می‌پرانند و دانشجویان کم‌اطلاع نیز برایشان جیغ می‌کشند و هورا سرمی‌دهند. آخرت‌تان را به وهم و لج‌بازی و دنیادوستیِ چند مدرس دانشگاهی نفروشید. من اِبایی از گفتن این چیزها ندارم. من صفی ندارم و هر جا بروم سوزن‌زنِ بدی نیستم، حتی اگر به قیمت جوال‌دوز خوردن خودم تمام بشود. حداقل می‌توانم امروز بگویم دردِ جامعه‌ی ما صاحبانِ مناصبی هستند که اغلب با برنامه و گراگیری از دشمنان این مردم خیانت می‌کنند تا هر روز حجم نارضایی‌ها بیشتر بشود. همه جا را گرفته‌اند و شاید نتوان با آن‌ها کاری کرد، اما به قول آن دانشمندِ اهل شهر بیرون، بدانیم و بمیریم بهتر است؛ چون مرگ پایان زندگی نیست، پایان فرصت باورها و اصلاح وجود ماست. و دشمنان مردم صرفاً با این دنیای ما کاری ندارد، در پی تخریب تمام ابدیت مایند.