نقطهٔ پایانی نخواستن‌ها و نکردن‌ها و نشدن‌ها اینجاست: باز هم به نخواستن و نشدن ادامه بده تا برایت بگویم: دوست دارم چرخ‌دنده‌ای بی‌روح میان ارواح خاموش ماشین‌ها باشم؛ چرا که من با هیچ‌کس نشانی زان دل‌ستان ندیدم. بیا دربارهٔ شعر «هیچ‌کس زاغ‌چه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت» صحبت کنیم. اصلاً بیا صحبت نکنیم. چرا تو همیشه به ستاره‌ها خیره می‌شوی؟ به فواصل تاریک میان‌شان کاری نداری. رها کن برادر من. من حرف خاصی ندارم. اعزه و صنادید و اکابر کلمات را گفته‌اند. مغز من از کلمات خالی‌ست. شاید فردا بروم و بگویم من را چرخ‌دنده‌ای پندارید و آن‌گونه با من رفتار کنید. بهتر نیست؟

بیا از آخرین نعمتی که خداوند هبه‌ام کرده صحبت کنیم: نوشتن. به الوهیت تو سوگند که اگر نوشتن نبود، من به آن حدیث مشکوک یقین می‌کردم و اولین سنیِ نبی مکرم خداوند متعال می‌شدم: آن‌قدر در دوردست آفاق خیره می‌ماندم تا جانم بستانی. پس چیزی برای بودن باقی نیست. من بساطم را پهن می‌کنم لای درختان فلک‌گرا و میان هیچ‌ها خودم را پنهان می‌کنم. فریاد می‌زنم: مرا نبینید. «من گم شده‌ام، مرا مجویید / با گم‌شدگان سخن نگویید». مجنون بعد از دیدار کعبه درهم شد و برهم شد و برخاست و حلقهٔ در خانه خدا را به‌التجا گرفت و لیلی طلبید. لیلی کجا بود برادر من؟ جفت‌شان بچه‌پولدار بودند. خوشی زیر دل‌شان زده بود.

نه. باید کاری کرد. ولی چه کاری؟ باید کاری کرد که بکشندت. جز این هر کاری کنی غلط است. رها کنم. رها کنم.