در گریز از سرّ نی
جزای چند روز ننوشتن و پشیمانی و حسرتش گریبانم را رها نمیکند؛ چند روزی که به خاطر آزمون جامع و کسالت مختصرم کمتر صرف ویرایش شد و بیشتر در حالت درازکش و بیمارگونه به خواندن از مولوی گذشت. نوشتههای استعلامی و زرینکوب برای من چیزی جز تکرار مکررها نبود. حرف جدیدی نداشت. مشتی کلمات از مبرهنهای مثنوی بودند. البته برای من. شاید هم مشکل از من است که اینها را قبلاً خواندهام. وقتی با علی جعفری رفتم همایش زبان فارسی، دنبال حرفی دیگر بودم و ندیدم. اینهمه فریادی که در اندیشکده این و آن برمیآورند که مسئله فلان و بهمان است، برایم جز صداع نیست. همین دوشنبه که در گیلان بودیم، سوئیتش ماهواره داشت. یک کانالی داشت به نام ولیعصر. دیدم بدک نیست. اشکی هم ریختم با این دل سنگی. ولی بهسرعت دلزننده شد. مقصر این ملولیها دیگران نیستند، منم. حافظ این فتوا را داده: ملامت علما هم ز علم بیعمل است.
دانستن خوب است، ولی فخری ندارد. وظیفهٔ دانایان آموزاندن به دیگران است. وظیفهٔ دیگرشان عمل به دانستههاست. اگر به این دومی عمل کنند، اولی خودبهخود محقق میشود. ما مدام در حال قضاوت و نظردهی درباره تمام اطراف خودمان هستیم. ولی خودمان دقیقاً چه بودهایم؟ یعنی ما آنقدر خوب بودهایم که دیگران به پای ما نرسند؟ عمل ما همه چیز را روشن میکند. آن هم عملی که از دل عقیدهای پاک بیرون میآید.
زرینکوب دیگر آن جاذبهٔ پیشینش را برایم ندارد. وقتی میتوان ساده و گویا نوشت، چرا اینهمه تطویل؟ روزگار سختی را پشت سر گذاشت. از دانشگاه بیرون رفت و کلاسهایش را در خانه برگزار میکرد. نمیشود به او حق داد؟ میشود. خود مولانا گاهی مطلبی را سرراست نمیگوید و تو باید سایهٔ بیمها را کنار بزنی تا شاید دستی به مطلبی برسانی. حافظ هم در غایت رندی غزل میسراید و برای هر کسی نیل به مقصودش میسر نیست. منظورم کنه مطالب زرینکوب نیست. قطعاً مشکل منم که قرار ندارم. گویی فرصتم خیلی زود تمام است و از این کوتاهی مرگآور مجالم دارم دیوانه میشوم. من هیچ راه فراری ندارم. کارم تمام است. جان مادرت درباره اینها با من گفتگو نکن. نمیتوانم بگویم. نمیتوانم. فقط دعا کن لطفاً. اوضاعم خراب است. خیلی خراب.