عجب ماجرایی. می‌نویسم و پاک می‌کنم. می‌گویم و میانش خفه می‌شوم. به دیوار هم اعتمادی ندارم، چه برسد به یار. حرف دارم، ولی به عاقبتش که می‌نگرم لال می‌شوم. به این می‌نگرم که شاید من درست درنیافته باشم. به خودم می‌گویم دیگر مگو، نخند، نباش. جایی رفتی، کنجی خموش نظاره کن. کم‌کم تو را هم این‌گونه می‌پذیرند. چرا جایی بروی که آخرش هم از رفتن پشیمانت کند، هم از گفتن، هم از خندیدن؟ چرا میان جمعی که اخلاق حاکم نشده تو لب به نقد بنیان‌ها بگشایی؟ رها باش برادر من.
سر فرو انداختن را بیشتر دوست دارم. هر چه بتوانی بیشتر سکوت کنی بیشتر می‌توانی بنویسی. مگر تو نوشتن را دوست نداری؟ بنویسی که خودت بخوانی. بشود نشخوار روزهای خالی. شاید برای کسی راهی گشود. شاید در آن‌سوی مرگ از سکوت بهتر بتوانی دفاع کنی تا سخن. شاید خاموشی هدفمند، در عین غلیان کلمات، مرا به راز هستی رهنمون کند. اکنون که نه ذکری دارم، نه نمازی، راه خاموشی گشوده است. فرصت هست. زبان به دهان بگیر و آسوده به این راه دشوار پا بنه. چاره‌ای نیست. باید رفت. جای ماندن نیست. برو، پیش از آنکه ببرندت.