چه زمانی خواهم مُرد؟ شاید روزی که در آن ننویسم. آن روز حتی اگر بسیار بخوانم و سخن بگویم و بخندم و بمویم، باز شاهرگم به مرگ بسیار نزدیک است. حتی اگر در آن روز عطر زیباترین مراتع دوردست سرزمینم را هم ببویم، مرگ مرا در آغوش خواهد کشید. آن روزی که ننویسم، آن روزی که غزلی نگویم، آن روزی که با اشک مناجات ننگارم، حتی اگر در آن روز تمام گنج‌های زمین را به رویم بگشایند و تمام دانش‌های آسمان را ارزانی‌ام کنند و همهٔ گفتگوهای عالمانه را با من در میان بگذارند و حتی و حتی اگر در آن روز به اندازهٔ عرض کهکشان‌های کیهان‌ها بتوانم سکوت کنم هم هنوز یک مردهٔ متحرکم. من با شادی و شور و سرزندگی نسبتی ندارم. اما آن‌چه از اندوه می‌نویسم هم اندوه‌های متداولی نیست که همه آن را تجربه کرده‌اند. بر خلاف ظاهرِ شوخم، در تیهِ اندوه خانه دارم. در آن اعماق گاه یک آیهٔ قرآن مرا منگِ آفرینش می‌کند. با پدیدارشناسی از من دنبال معیار نباش. با هیچ متری به سراغم نیا. برو دنبال کارت. خدایا، خداوندا! چرا این جماعت چنین‌اند؟ من می‌گویم یهود برای ما تاریخ ساخته، آن‌وقت استاد مرا به پورپیرار ارجاع می‌دهد! خدای عزیز من، چرا به من سخن گفتن آموختی؟ از ایضاح خودم رنجه‌ام و رنجگی‌ام توصیف‌پذیر نیست.

چه زمانی خواهم مُرد؟ با تو چه باید گفت؟ با تو که یک خالی از خالی‌هایم را ندیده‌ای. نه! هرگز نمی‌خواهم کلمه‌ای به تو بگویم. تو هم من را و کلماتم را با آن چیزی قیاس می‌کنی که در کله‌ات انباشت شده و قطعاً این کله‌کلمات تو جز کَلّ لسان من سودی ندارد. اصلاً مشکل من با زرین‌کوب و شریعتی این است که امثال این عزیزان بیش از هر چیزی و پیش از هر چیزی «جنون نوشتن» داشتند. من ژرفای این سخن استاد عطرفی را مدام بیشتر ادراک می‌کنم. آن‌قدر ادراک می‌کنم که نمی‌توانم بگویم. مسلماً ناگفته‌های بشری در یک جمع‌بندی کلی بسیار عظیم‌تر از تمام گفته‌های ثبت‌شده و ثبت‌نشدهٔ جهان است. آن‌ها را دیگر حتی با ضبط صوت‌های تخیلی ژاپنی نیز نمی‌توان بازگرداند. تنها خیام می‌تواند بگوید: بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟