دیگر گاهِ سکوت است. مگر نه؟ سکوت از سخن تنها گوشه‌ای از سکوت است. سکوت از هر اطواری. حتی اطوارهای نوشتن. واقعاً من در نوشتن اطوار دارم؟ یعنی دارم ادای چیزی را درمی‌آورم که نیستم؟ همیشه سعی کردم صادق باشم، ولی خیلی وقت‌ها هم تظاهر هم کردم.

مهم نیست. به هیچ وجه مهم نیست. مهم این است که من از رسیدن به هدف اصلی زندگی‌ام تا حد زیادی ناامیدم. هدف من تعبد و رضایت خدا بود. هدف من عرض ادب و خاکساری به خدمت اولیای الهی بود. هدف من پیروی از دین خدا بود. هرگز در عمرم کسی را این‌همه از هدفش منفک ندیده بودم. چه کار کنم؟ اگر بیشتر عمر کنم، دورتر هم خواهم شد. اگر هم مرگ اکنون فرابرسد، من هیچ ربطی به هدفم ندارم. این چه بیچارگی بزرگی‌ست آخر؟

باید بسیار سکوت کرد؛ سکوت از هر عملی که احتمال دارد تو را از هدفت دور کند. من مدت‌هاست دنبال پول و اعتبار و شهرت و قدرت‌های دانشی و هزار برتری دیگر نیستم. من از رنج دیگران جرواجر می‌شوم، اما واقعاً آن‌چه عمیقاً متأثر و رنجورم می‌کند گناه است. گناه از سرتاپای من بالا می‌رود. شاید، شاید، این تنها راه نجات من است، شاید ناگهان رحمتی سوزان مرا دریابد و با یک لهیب تمام گذشته‌ام را تبدیل به بهترین اعمال کند. گاهی گمان می‌کنم در وجودم کشیش قدیسی خانه دارد که همه او را پدری مقدس می‌دانند، اما او خودش می‌داند چه حیوان‌تر از حیواناتی در وجودش خانه دارد. این حرف‌ها هیچ سودی ندارد. فقط امیدوارم به یک آمرزش آتشین. راست می‌گویم. کلمه‌بازی نمی‌کنم. خیلی امیدوارم. خیلی خرابم. خیلی.