مرگ چیز خاصی نیست. شاید من هم به‌زودی بمیرم. ولی تا زنده‌ام از مرگ می‌گویم. هرچند این گفته‌ها هیچ اثری بر من نمی‌گذارد. عین کسی که با چشمان کاملاً باز به جوشکاری خیره شده باشد. از جهان مردگان کسی خبری ندارد. من عمری‌ست در عالم مردگان زندگی می‌کنم. بیشتر شاعرانی که شعرهایشان را در سال‌های دانشگاه خوانده‌ام سال‌هاست مرده‌اند. بیشتر نویسندگان هم. استادان بزرگ مرده‌اند. اصلاً بهترین شاعر شاعر مرده است. تمام پیغمبران مرده‌اند، غیر از عیسی و خضر علیهماالسلام که می‌گویند زنده‌اند. شاید دیگرانی هم باشند که من خبری از آن‌ها ندارم. امامان مرده‌اند. یک امام زنده است و غایب. باقی را همه مرگ ربوده. طبق یک برآورد حدود سی برابر جمعیت کنونی زمین زیرِ زمین مدفون‌اند. خدایا من از عذرخواهی و توبه و استغفار هم عذرخواهی می‌کنم. اوضاعم هر روز بدتر است. حتی امروز که به همکاران گفتم بیایید چهل روز گناه نکنیم. هنوز روز شروع نشده بود که گناه بودم و هنوز روز تمام نشده بود که باز گناه. کسی در این جهان به مقصودش نخواهد رسید. مقصود من قدیس‌بودن بود و رسیدن به همقدمی و همدمی امامم. نشد. حالا مرگ بیاید مرا تا قعر دوزخ ببرد. نوشتن چه دردی را دوا خواهد کرد؟ باید عمل کرد. هنوز تا زنده‌ام امید هست. چه شد باز مرگی شدم؟ بیمار شدم. به ساناز می‌گویم هر کسی یک روزی مریض می‌شود و می‌میرد. نمی‌داند شوخم یا جد. مدام در حال شوخی‌ام، ولی با هیچ‌کس شوخی ندارد این حرف‌ها.