جدیدترین یادداشت استاد عدمیان، مشهور به رسول ویرانی


نمی‌دانم چرا بی‌خود و بی‌جهت امیدوارم. واقعاً انگار می‌کنم تا یک ماه یا سه ماه دیگر یا نهایتاً آخر زمستان اتفاقی در زندگی من می‌افتد و یک تحول بزرگ رخ خواهد داد. یک شغل بسیار خوب با درآمد قابل توجه و کاملاً منطبق با خواسته‌های درونی‌ام به سراغم می‌آید. باور کنید این را نمی‌بافم. واقعاً گویی یک چیزی هست که خودم هم کاملاً از آن اطلاع دارم. یعنی برنامه‌اش را خودم ریخته‌ام. اما هر چه نگاه می‌کنم که این چه خوش‌خیالی و امیدواریِ عجیبی‌ست از آن سردرنمی‌آورم. چون روند رویدادها به هیچ وجه مثبت به نظر نمی‌آید. حتی اگر تمام رویدادها نیز مثبت باشد، آن کسی که اصلاً مثبت نیست خودِ منم. مثبت‌نبودنِ من هم به شکلی کاملاً واضح چیزی نیست جز اعمالم. اعمال من نیز به بیانی کاملاً روشن عبارت است از گناه و ثواب و خیر و شر. هیچ چیز دیگری در این میان نیست. مدیونید اگر با خودتان تفسیرهای اجتماعی و فقر و مسئلۀ تورمی و مشکلات اخلاقی جامعه و بالانشینیِ پلشت‌ها و پایین‌نشینیِ نیکان و هر چیز دیگری بکنید. به جان خودم این‌ها در میان نیست. تنها به قیامت و قبر و پرسش و پاسخ می‌اندیشم. می‌دانم اوضاع من در آن جهانِ حتمی قابل دفاع نیست. به روح کلاغ‌های ده‌هزار سال پیش مسئلۀ من هیچ‌کدام از مسائل اساسی مردم از قبیل شغل و مسکن و تحصیل و چه و چه نیست. قطعاً من هم مانند هر کدام از این مردمی که شب و روز از کنارم می‌گذرند در تمامِ این مسائل غوطه می‌خورم، ولی چنان غرق گناهم که هیچ مسئله‌ای برایم بزرگ نمی‌شود. شاید به همین دلیل هم باشد که تا جایی بخواهم سخنی در این موارد بگویم مغزم فرمان می‌دهد: «خفه شو» و دلم ناله می‌زند که «زر نزن کثافت» و روحم از آسمان هفتم می‌آید یقه‌ام می‌کند که «لعنت خدا بر تو که مرا از جایگاه اصلی‌ام به نکبت‌سرای عصیان کشاندی». دیگر هیچ چیزی مهم نیست. اگر من ذره‌ای شعور داشتم، در پیِ حلّ مشکلی از مشکلات مردم بودم. می‌آمدم داد می‌زدم: «آی وزیر مسکن! تو باید در پایین‌ترین نقاط شهر مستأجر باشی و حقوقی بخور و بمیر بگیری تا مانندِ پاسوخته‌های جهنم از این‌ور به آن‌ور فریادزنان بدوی و دردِ مسکن را دوا کنی.» خودم قدرت را در دست می‌گرفتم و در نهایت تقوا و استواری و رشادت کاری می‌کردم که همه از مسئول‌بودن فراری شوند. چه کنم که اینجا دنیاست و من دنیایی‌ترین چیزِ این جهانم. چه کنم که من نیز کنج عافیت را برگزیده‌ام و خوش‌ترین حالت برای من هم خودرویی و خانه‌ای و فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی‌ست.
خدای من! من تنها به تو امیدوارم. به تویی که مرا در حال گناه می‌بینی و رها می‌کنی تا در آن فروبروم و دیگر در رستاخیز هیچ حجتی نداشته باشم. من سخت بیچاره‌ام. هیچ‌کدام از این آدم‌هایی که من خیال می‌کنم کاره‌ای هستند قادر نیستند یک ذره از گناه مرا ببخشند. وای خدای من! هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند مرا ببخشد. من با تمام وجودم به تو روی آورده‌ام و از تو می‌خواهم مرا در دریای رحمت خود غرق کنی و فکر و خیال گناه و اشتباه را از سر من بیرون کنی. من مشتاق همان قدیسی هستم که شبانروزان در من نماز می‌گزارد. کجا رفته آن قدیس؟ به نظر خودت من می‌توانم گناه نکنم؟ من می‌توانم به گناه بازنگردم؟ من چه گناهی کرده‌ام که این‌همه گناه می‌کنم؟ خدایا! به من رحم کن. من می‌ترسم از اعمالم و بسیار از خودم نومیدم. و بسیار به تو امیدوارم و تنها به تو امیدوارم. خدایا! دوست دارم تا آن‌سوی هستی با تو سخن بگویم. بهترین حالت من در تمام زندگی و روز و شبم وقتی‌ست که با تو می‌گویم. ممنونم به من اجازه دادی نام تو را بیاورم. حالم خوب نیست. تو قبل از این‌که من این کلمات را بنویسم خوانده‌ای‌شان. با من سخن بگو. من را ناگهان تا ابد ببخش و دیگر اجازه نده گناهی کنم. من از تو می‌ترسم. من از شرمندگی برابر تو می‌ترسم. خوش به حال کسانی که عمری عبادت تو را کرده‌اند. بدا به حال من که عمری تنها و تنها معصیت تو را کرده‌ام. آیا مرا در آغوش مهربان و رحیم و بخشنده و غفار و دوست‌داشتنیِ خود می‌فشاری؟ با من چه خواهی کرد؟

گر مدیدی مرا رها سازی، با خداوند آشنا سازی

از این نقطهٔ مبهم که میان خون‌های دل به گردابی بی‌ساحل افتاده‌ام تا آن جغرافیای ناممکن در ازلِ بی‌مقصد چه پلی در میان است؟ گاه در این می‌شوم که اکنون به ازل نزدیک‌ترم یا ابد؛ آن‌گونه که حافظ می‌اندیشد «آن‌چه آغاز ندارد، نپذیرد انجام». این بی‌حاصلی محصول‌تر از بدحاصلی‌های بی‌پایان من است. آن نقطهٔ پایانی که بر زیست نابیوسیده و پریشان من نهاده شود، از درخشان‌ترین نقاط توابع وجود است.

دلم لب می‌زند از آه‌ها. چشمانم شبانه و بی‌رمق از لابلای ممکنات مفری می‌جوید. ابدیت است که جاری‌ست و وجود، چه مجاز باشد چه غیرش، تا عدم هیچ قنطره‌ای نزده. آن‌که چون من است و از آسمان‌های ولایت جان هیچ خبری ندارد، سر به نیستی نیز نمی‌تواند گذارد، سائقهٔ استعلا و شرارهٔ کمال آسوده‌اش نمی‌گذارد و از قِران نورش راضی نیست.

همچو من اندوهینی با تمام غم‌ها سر به دیوارِ تا آسمان کشیده‌ای می‌گذارد تا چشمش سویی نداشته باشد. حالتی غریب دارم؛ روانی بی‌شکیب. تو من را بدون هیچ کش و قوس و بگیر و ببندی به ابدیتِ بی‌رنگی‌ات می‌آغوشی؟ قطعاً اگر چنین نکنی، من هر کثافتی را روسفید خواهم کرد. برای من فرصت تقریباً تمام شده، ولی «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است». آیا در نزهت‌گه ارواح بوی تو هست؟ چقدر تو زیبایی! چقدر تو خوشبویی! چرا ساغرم نشکند؟ چرا دامنم از کف نرود؟

اگر این احتمال باشد که تو در انتهای جاده‌ای گنگ خانه‌ای داری، من بی‌شک تمام کوره‌راه‌ها را هم خواهم رفت. ولی تو در جان منی و من هیچ راهی تا جانم نمی‌شناسم. پس آنجا که راهی نیست، رهرو نیز معنایی نخواهد داشت. آیا بهتر نیست تو جان را بگیری، حالا که جان را نمی‌توان واگذاشت؟ چقدر تو باشکوهی! چقدر تو چنانی!

تو هستی و از هستی‌ات چاره نیست

هر روز نمی‌نویسم، اما هر روز غمی دارم. نوشته است نویسنده باید هر روز بنویسد، حتی شده اندکی. نویسنده باشم که چه شود؟ آیا بهتر نیست چیزی باشم که در ابد به دردم بخورد؟ چیزی باشم که تمامِ ذراتِ عالم در قدمش روانند. در میان تمام چیزهایی که می‌شود باشم، ترجیح می‌دهم نباشم! بروم و بروم و بروم. رفتم چالدران دیدم اینجا هم هستم! بله. چاره‌ای نیست، ما هستیم و هستیم و هستیم. بعضی می‌گویند ما چیزهایی را انتخاب کرده‌ایم. می‌گویند ما زیستن را برگزیدیم و می‌دانید که برگزیدن معنیِ گزینش از بالا را می‌دهد. یعنی می‌شد چیزهای دیگری را هم بگزینیم. من یادم نیست. شاید در جایی دیگر چیزی در حافظۀ من بیفکنند و بگویم ها، یادم آمد. معلوم نیست. من بی آن‌که دانشی کسب کنم و در راه اشراقی بکوشم و زانویی بر زمین بزنم غر می‌زنم که چرا هستم. صبح آنی کتاب حکمت خسروانی از هاشم رضی را گشودم و دیدم ابتدایش چیزی از شیخ اشراق نوشته با این مضمون که رسیدن به حکمت اشراق سه مرحله دارد: بریدن از دنیا، مشاهدۀ انوار الهی، و آخر آن بی‌نهایتی‌ست.

که چه؟ هیچ‌کس نمی‌گوید. همه از راه می‌گویند؛ راه بی‌بازگشت. راست هم می‌گویند. می‌گویند دیگران نیز آمده‌اند تا در تو چیزی را بیدار کنند. و من همواره در خوابم. پسرعموی ساناز می‌گوید من گمان می‌کنم همین الآن ما خوابیم. او در خواب است چون مصیبت دیده است. مصیبت و صبر با هم می‌آیند، ولی صبر کمی سریع‌تر است و پیش از مصیبت به مؤمن می‌رسد. این را نیز معصومی روایت کرده که من به او درود می‌فرستم. اگر نبود سخن‌های این عزیزان، چه کسی حرفی برای گفتن داشت؟ کاش من هم لال شوم تا تنها تو سخن بگویی. از تفاوت‌های شرق و غرب و فرق‌های توحید با غیرش نیز همین است: تک‌گویی و چندصدایی. این است که در میان ما مناظره و گفت‌وگو چندان رواجی ندارد. یک نفر می‌نشیند بالای منبر و شما گوش می‌سپارید و نهایتاً سری تکان بدهید یا چشمی گرد کنید یا لبخندی بزنید یا اشکی بریزید. خبری از گفت‌وگوهای سقراط و سوفسطایی‌ها نیست. نباشد. مگر گفت‌وگو حُسن است؟ مگر سخنانِ گهربارِ من با دیگران اثری بر گذشتۀ ازلی یا آیندۀ ابدیِ هستی و من خواهد داشت؟ مگر مرا از رفتنی که در دستِ من نیست بازمی‌دارد؟ مگر این حرکتِ لاجرم و این هستنِ زورکی را متوقف می‌سازد؟

زورکی؟ نه. گفته‌اند تو از میانِ میلیاردها سلول و نطفه و ذره برآمده‌ای و مقدر شده آدم باشی. این توهم که تو جانشین خدا در زمین باشی همه را فریفته. در هر سوی این کرۀ خاکی انسان‌های متوهمی گردن افراشته‌اند. تنها و تنها خاشعان با هزار گونه تعبد و خاکساری و درماندگی و اظهار عجز و بیچارگی به این رسیده‌اند که آن خلیفه من نیستم. پس چرا بنویسم و بخواهم هر روز بنویسم تا نویسنده بشوم؟ این غمِ بی‌نهایت من است و هیچ درمانی جز از جانبِ درددهنده ندارد. ما هستیم و هیچ راهی برای نیستی نیست. هزاران صفحه نوشتن و چند برابرش خواندن. کار کردن و دویدن و خفتن و آمیختن و زادن و مردن. ما گرفتاریم. چنگال‌های قدرتمندی به‌سادگی ما را گرفته و من نمی‌توانم انکار کنم این گرفتگیِ چنگالی در نهایت درستی و راستی‌ست. دیگران را نمی‌دانم، من می‌توانم به‌آنی هستی را به گند بکشم.

به دوزخ

می‌گویند در ژرفای دوزخ چاهی‌ست از آتش و در منتهای چاه صندوقی‌ست آتشین و در آن صندوق آتش دو نفر خفته‌اند که یکی‌اند. نیز می‌گویند بالای بهشت درختی‌ست به نام سدر. من نه بر سدر خواهم نشست، نه در آن صندوق خانه دارم. اما انگار می‌کنم به نفاق نزدیک‌ترم تا تقیه. با کفر هم‌خانه‌ترم تا ایمان. آن‌قدر از بام تا شام دروغ می‌گویم که ترجیح می‌دهم توصیهٔ آقای بهجت را عملی کنم: یک نخ و سوزن بردارم و لب‌هایم را بدوزم.

وقتی پدرش شنیده بود با عرفا همنشین شده، نامه نوشت که من راضی نیستم شما غیر از واجباتت کار دیگری بکنی. از آقای قاضی پرسیده بود چه کنم با این نامه؟ ارجاع به مرجع تقلیدش داده بود. مرجع تقلید هم گفته بود اطاعت از پدر واجب است. بهجت عوضِ نماز شب و زیارت عاشورا و باقی اعمال و اذکار، سکوت کرده بود. «گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم، گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید».

چرا ما به دوزخ نرویم؟ اگر میزان اعمال آدمی مانند علی علیه‌السلام باشد، ایمان من معنایی ندارد. ورع و تقوا بخورد در سرم. گفت: «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان». بنشینیم و چیزها را تحلیل کنیم تا جامعه اصلاح شود. وقتی زمین به خورشید پشت می‌کند، شب فرامی‌رسد و هر ستارهٔ کم‌سویی هزار اطوار درمی‌آورد. خورشید نهان است و کرم‌های شب‌تاب هم فازِ راهنمایی برداشته‌اند.

شاید من افراطی باشم. باشم. چه فرقی دارد؟ من گفتم آن راهی را که خدا گفته بهترین راه نیست، تنها راه است. یکی آمد گفت قبله به این سمت است. یکی دیگر هم گفت نه، از سمت دیگر است. سومی گفت خب هر کدام به سمت قبلهٔ خود بروید ببینید چه کسی به کعبه می‌رسد. قبله در بی‌جهتی‌ست و در عدم باید خانه کرد. سکوت کن عزیز من. خفه کار کن برادر. بنزین سرمایهٔ عمومی‌ست.

هیچ یار، هیچ دیار

کتاب‌هایم را می‌نگرم. کدام را بخوانم؟ هیچ. کارهایم را نگاه می‌کنم. چه کار کنم؟ هیچ. تا کِی ریا و دوتایی؟ هیچ نومید و ناسپاس نبوده و نیستم. من از خیلی از این بشر سرزنده‌تر و روبراه‌ترم. مملو از حرکت و بودنم. یک بار به سید گفتم این‌ها مرا راضی نمی‌کند. دلم تنگ و تنگ‌تر می‌شود. سائقهٔ استعلا جانم را قبض می‌کند. می‌خواهم تمام جانم را بدرم و خودم باشم. خودم نیستم. هیچ جا خودم نیستم. بی‌خود شده‌ام. گفت این‌ها هیچ بد نیست. راضی شدن و قانع بودن بد است.

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار. تنها با این استدلال که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار. اگر فراخی زمین و فراوانی آدم‌ها نبود، مجبور به دل‌دادن بودیم. انسان مجبور به انس است، اما این جبر بهترین که نه، تنها راه زیستن است.

رها کن این‌ها را. از ملالی بگو که ابدیت در پیش اوست. مؤبّد نه خواب دارد، نه خوراک، اما آرام است، چون هنوز و هنوز هست و هست و هیچ چیزی مانع از وجودش نیست، حتی خدا! خدا هم نمی‌تواند او را از ابدیت محروم کند. خدا کاری کرده که این موجودات ابدی در حال خوشی یا ناخوشی تا همواره باشند و دیگر آن‌ها از ابدیت محروم نخواهند شد. مرگی در کار نیست. تو هستی. و این همیشه‌هستن آدمی را در منتهای خلسه خفه می‌کند. کدام کتاب را بخوانم؟ چه کار کنم؟

غمی که نکشد

پس چیزی جز اندوه موجود نیست. اندوه نداشتن، اندوه خواستن، اندوه از دست دادن، اندوه نفهمیدن. چیزی برای توضیح ندارم. فردا واژه‌ای بی‌خود است که هنوز کسی واقعیت آن را ندیده. من ساعت‌هاست بیدارم و خوشحالم. عاشقم. می‌خواهم هر چه را در این شبانه‌روز شنیده‌ام در ذهنم بازخوانی کنم و از همه‌شان هزار نکته بیاموزم. مشتاق و تشنهٔ آموختنم. اگر درس‌ها هزار سال دیگر هم به درازا بکشند، تنها همین من کافی‌ام برای ملاقات با آن‌ها.

امروز حرف از سعد و نحس شد. در آسمان رازهایی‌ست که گویا آن‌قدرها هم برای برخی راز نیست. ظاهر قرآن به‌راحتی سخن از هفت آسمان و هفت زمین می‌زند. تاریخ پیشینیان هم این نکته را بارز می‌کند که گذشته و آینده در ستاره‌ها قابل مشاهده و ردیابی بوده. چیزهایی در ذهنم درباره آن‌ها هست که چون به ظن نزدیک است ترجیح می‌دهم چیزی ننویسم.

امروز از اهتمام حسین علیه‌السلام بر تدبیرها متحیر شدم. حسین علیه‌السلام کاملاً امیدوارانه و مردانه مسائل جنگی را مدیریت می‌کند. با وجود این‌که هزاران نفر او را در محاصره گرفته بودند، هرگز و هرگز و هرگز و هرگز دست از تلاش و کوشش و تدبیر و مجاهدت و همت بلند خود نمی‌کشد. انسان چه اندازه از بلندهمتی و زمینی زیستن امام لذت می‌برد و درس می‌آموزد. من یک مشکل بزرگ با تو دارم و احتمال می‌دهم مشکل از خودم باشد. این‌که از اندوه جان‌سوز مصایب تو جان نمی‌دهم. چه سودی دارد نوشتن از این ناتوانی؟

گورگردی _ عقوبت نامه

نمی‌دانم این نامه‌ها را عقوبت چیست و عاقبت کدام است. نمی‌دانم. آیا بستگی می‌زاید؟ یا راهی می‌گشاید؟ یا در روزِ جزا برابرم قد عَلَم می‌کند که: به چه حقی با کلماتی که آموختیمت کله‌ای را کار گرفتی و دلی را راه بردی؟ اما مهربان... من این ایام بیش از هر زمانی محتاجم به گفتن. و گفتنی از جنسِ نوشتن. و نوشتنی از نوعِ چنین نوشته‌هایی. می‌دانی مهربان.. دوستانی دارم جان. دوستانی شنونده و صمیم و حمیم. رفیقانِ کارآزموده و آزمایش‌پس‌داده. آن‌ها خالی‌ام نگذاشتند آنی. آنی پسم نزدند، بی‌خیالم نشدند. جویای حالم هستند. پیگیرِ زندگانی‌ام مانده‌اند. با همه مشغله‌های به‌حق و روایشان مرا گم نکرده‌اند. از قصه‌هایم، از راست و ناراستی‌هایم دل‌زده نشده‌اند. هم‌سخن و هم‌آوایند. خوبند. خوب.

مهربان.. لیک مهربان.. آن عزیزان و خوبان با دهان مرا می‌شنوند. و من با دهان با لحن، با همه آزادی‌ها و محاسنش، یارای ابلاغِ خویش ندارم؛ ابلاغِ آن حیچِ نهان در نمی‌دانم‌کجای روح؛ رساندن و تفهیمِ این نفیرِ نامشخص و خفی و پرنوسان. با تو می‌نویسم. با تو پچ‌پچ می‌کنم. گوشت را، بی‌توقع، بی‌حال، بی‌برداشت، پیش بیاور. پیش آر و بشنو مرا. که من می‌گویمت. می‌گویمت تا چه پیش آید. یا روبرویت از این لیالیِ بی‌لیلایی خواهم گفت و خواهم شنفت. یا در فراموشیِ عادتیِ زمانه، گوشه‌ای گم خواهم شد. و با فشردن و حتی لمس‌کردنِ چند دکمه و صفحه‌ی نوری، از خاطره‌ی روزگارت محو خواهم شد.

زمزمه‌ای بود مرا. همان‌روزها که تو مقابلِ ابلیس صف آراسته بودی. زمزمه‌ای بی‌غم‌وشادی. دارد می‌شود یک سال. یک سال اندیشیدن و زیستن به تو و با تو. با همه شیب و فرازش. با همه آه و افسوسش. با همه بیم و امیدش. و با همه دعا و دعا و دعا و دعایش. آن زمزمه چه بود؟ می‌گویمت مهربان.. تو مهربان باش. تو زخمه‌های مهربانی بر این تارِ زار بزن. تو نوازشگر و رامشگر باش. من نغمه‌ام. تو بنواز. من سرودم. تو زیر و بم بگیر. تو باش. تو بگستر به سرِ کودکِ لاابالی و سربه‌هوا آن سیاهِ اهورایی را. آن نجابتِ انس را. آن حجابِ آفاق را. من می‌مویم. من به زیرِ این سترِ نامرادی‌ها و نامردی‌ها تا سحرِ ابدیت هق‌هق خواهم کرد. تو بشنو ببین بنیوش ببو بگو باش. که زمزمه‌ای ست. گویا می‌گوید کسی از زیرِ سیاه‌ترین و خوش‌ترین پوششِ اعصار. می‌شنوی آیا؟ که با توی تنها چه نجوا دارد مهربان؟ می‌شنوی شاعرِ شعراندیش و بسته را؟ دارد سخنت می‌گوید مهربان. چیزی شبیهِ این: «تو می‌توانی بهترین باشی/ حتی اگر تنهاترین باشی»...

آه مهربان.. به این شاعرِ بیهوده‌گو بگو. بگو و بپرس از او. که چه می‌ارزد بهترین بودن، در تنهاترین بودن..؟

نق بزنیم یا بی‌امان بکوشیم؟

🔺 استادی در دانشگاه داشتیم که به خاطر لهجۀ خلخالی‌اش چیز خاصی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدیم. یکی از هنرهایش چاپ مقاله علمی‌پژوهشی بود، ولی از دسترنج دانشجویان. اما هنر اصلی‌اش جَو دادن بود. کارهای عجیب و غریبی می‌کرد. ناگهان فریاد می‌زد و لحظه‌ای بعد در گوش‌مان پچ‌پچ می‌کرد. بی‌هوا از این سوی کلاس به آن سو می‌دوید و در عین شگفتی روی زمین می‌نشست. دقایقی طولانی به زمین خیره می‌شد و چیزی نمی‌گفت. بعد تا می‌خواست دهان باز کند ادایی درمی‌آورد و می‌گفت بگذریم. کلاسش هم که تمام می‌شد می‌گفت حالا پاشید همه‌تون از کلاس من برید بیرون!

اولین باری که با او کلاس داشتیم مانند ملنگ‌ها از کلاس بیرون آمدم. فقط و فقط و فقط شور داد و تشجیع کرد و تحریض نمود و امید داد و با یک ترجیع‌بند ما را در جهانِ جدیدی که به روی‌مان گشوده بود رها کرد: «بی‌امان بخوانید، بی‌امان بکوشید.»

📍 هیچ‌کدام از ما به این بی‌امانی محل نگذاشتیم، ولی برای من درسی بود که به جای بی‌امان نق زدن و غر زدن و گودرز و شقایق را با هم مزدوج کردن، تنها و تنها و تنها باید کوشید. قرآن هم گفته آن‌چه برای آدمی می‌ماند کوشش اوست. آدم‌های توفیق‌دار در زندگی آدم‌فضایی نبوده و نیستند و نخواهند بود، کوشا بوده‌اند. آن چیزی را هم که معروف است و درست به نامِ «جهد بی توفیق جان‌کندن بود»، حاصل‌ها را برای خود خواستن است. حاصلِ همۀ کارهای ما بی‌حاصلی‌ست و تنها سعی ما برای ما می‌ماند. پس «من» نیز در کار نخواهد بود و اندوهِ این‌که این‌ساله شدم و چیزی ندارم پوچ است، همان‌قدر که افتخار به داشتنِ این چیزها مسخره است. همین اندوه و فخرهاست که ما را به نق زدن می‌رساند.

✅ قاسم هاشمی‌نژاد در کتاب «عشق گوش، عشق گوشوار» از نویسنده‌ای یاد می‌کند که برای تدریس به کلاس نویسندگی دعوت شده بود. وقتی وارد کلاس شد به دانش‌جویان گفت چه کسانی می‌خواهند نویسنده بشوند؟ همه دست‌ها را بالا بردند. استاد گفت پس اینجا چه غلطی می‌کنید؟ و از کلاس خارج شد. یعنی گم شویم بروید بنویسید دیگر! کسی که می‌خواهد نویسنده بشود باید بخواند و تجربه کند و بنویسد. شاعری که هر شب شعری نگوید چگونه شاعری‌ست؟ آرایشگری که با قیچی و شانه و ماشین اصلاح و مو و ریش قطع رابطه کند آرایشگر است؟ کلاهبردار در هر حالی نباید دست از کلاهبرداری‌اش بردارد. فوتبالیستی را می‌شناختم که در خانه نیز روی نوک پا راه می‌رفت. بعد که پرسیدم متوجه شدم می‌خواهد کمترین آسیب به پایش برسد. در خانه هم حال و هوای فوتبال دارد. روزگاری که می‌خواستم تار بیاموزم استادم گفت باید روزی چندین ساعت بنوازی. دیدم مردش نیستم و مشغولش نشدم، هرچند مشتاقش بودم. این مشغولیت و سعی و کوشش بی‌امان آدمی را از فرصتِ غر زدن و روده‌درازی نقادانه دور می‌کند. شما چیزی جز سعی‌تان نیستید. من که با دوستم (نوشتن) دست در آغوشم، شما بمانید و غرهای غارهای مقعر.

ما هستیم

ما هستیم، در حالی که می‌شد نباشیم. بر ما چه گذشته است و بر ما چه خواهد گذشت؟ ما هستیم و آن‌ها که نیستند کجا هستند؟ آن‌ها که بودند، آیا آنجایی رفته‌اند که ما می‌رویم؟ ما کیستیم و کیست و چیست هست‌کننده‌مان؟ ما هستیم و می‌پرسیم و پرسش‌هامان با پژواکی مبهم سوی خودمان بازمی‌گردد. ما سراپا سخنیم و نعره‌مان در گوشِ خاموشِ دهر گنگ می‌شود. هستیم و فاصله‌ای با نیستی نیستمان. در هستی‌مان هزاران شک هست و هیچ شک‌مان تا یقینکی نمی‌بردمان. بس که نپرسیده‌ایم، پرسش‌مان پوست‌سوزی می‌کند. بس که لب بستیم صورتمان گردید. ما هستیم و در هستی دستی نداریم.

ما هستیم. نه بیش از پیش هستیم، نه کم از پیش. زمانی نیست بودیم و اکنون بی‌نیستی هستیم. هستن شورمان می‌دهد و رنجمان می‌زاید. هستن سستمان می‌کند و نیرومان می‌شود. هستیم و نهست‌هایمان لافی بیش نیست. نبودنی در کار نیست. پنهانه‌ای نیست. گریزگاهی نیست. پستو و پوشیه و حجابی نیست. هستیم عریان و آشکار و حاضر. در حضوریم. در هویداییِ محضیم. کنجِ هیچ غاری از هستن خلاصی نیست. پشتِ هیچ پلکی و پسِ هیچ خواب و خیالی نیستن خانه ندارد. هیچ فاجر راهی به نیستن ندارد. هیچ کافر از پوشیدن برخوردار نیست. آفتابِ هست بر نه‌توی نهانستان‌مان می‌تابد. هیچ پنبه‌ای نزده نمی‌ماند. هیچ رشته‌ای نریسیده نمی‌ماند. هیچ تنی بی‌درد و هیچ روحی بی‌آه نمی‌ماند.

ما هستیم، شب نباشد هم. ما هستیم، نور نباشد هم. ما هستیم، هیچ نباشد هم. آری برادر جان. نیستیم. درست است. مجاز هست، ولی نیست. ولی آن اندازه که هست، هست. ما در قواره هستمان به‌روشنی هستیم. دست در دستانِ هستمان نباید بست، که هر هست‌مجازی بی‌خستوییِ هست دستی ندارد. اما چه باید کرد، تا ما هستیم؟

فردای فراق

از باغ افتادند بیرون. از ماشین پیاده شد. نمی‌خواستم پیاده بشود. قدم‌هایش در آن تاریکی شب دور می‌شد و زیر لبم: «عزیزم...» شروع کردند به ناله. به ضجه. چرا؟ ندیده‌ام که. آنان که دیده‌اند برایش مویه می‌کنند. چرا ننشست؟ من دوستش دارم، حتی نفسانی. می‌خواست سهمیه روزهای نبودنم را بردارد. بردارد بگذارد آن‌سوی الاکلنگ تنهایی. تا از میزان خارج نشود. برج میزان این مصائب را هم دارد. قوس زاده افراط است، منگ تفریط است. من گفتم دلم تنگ می‌شود. او نگفت. نباید هم بگوید. دلتنگی‌اش را رنگ کرد، پرنده ساخت، پرش داد در روح ولگردم. آخ که چقدر ناله می‌کند از آن روز. از فردای فراق. از روزی که از باغ افتادند بیرون و تا کلمه نیامده بود آرام نگرفتند: «ربنا ظلمنا انفسنا فان لم تغفرلنا و ترحمنا فنکونن من الخاسرین.»

رفتیم و رفتیم. خورشید کم‌کم سکه‌ای نقره‌ای شد در دشت ورامین. همه مِه. علی نمی‌دانست در من چیست. من می‌خندیدم. او عکس می‌گرفت. یک جایی که بعداً دستمان آمد برزخ نبود و همین قرچک خودمان بود با افزونه مِه. این را قبلش گرفت. بعد از فراق. بعد از فردای فراق. فراق شب یلدا بود. یک جاسوئیچی هندوانه‌ای برایم خرید. ده روز بعد از فراق. نخلستان بود. چشمانش. آخ. چشمانش. مترو را شبیه آکواریوم دیدم. نه. در آکواریوم مترو یک کاروانسرای مربوط به عهد ساسانی که در زمان صفویه هم مورد استفاده بوده و من است را عادتاً به‌اشتباه حذف می‌کنم همه‌اش و اسمش را یادم نمی‌آید، اما جای خاصی نبود. خالی بود.

آدم کلمات را که شنید باز گریه کرد. نوح هم گریه کرد. ابراهیم هم. موسی نیز. پیاده شدند. گفتند اینجا کجاست؟ کربلا بود. انس‌بن‌حارث میان گودالی یک‌بند نماز می‌خواند. فطرس خبرش را به مزار رسول خدا رساند. گفتند راهت را ادامه بده. سوره کهف همان بالای نی نازل شد. من لباس سیاه پوشیدم. آمدم سراغ کلمه. طبقه پنجم تا پارکینگ را با آسانسور آمدیم. گفت دوست دارند رازگویی کنند. راست می‌گوید بنده خدا. طبقه دوم بود مشاور. با انگشتان ظریفش در زد. زمخت در زدم. می‌خواست نتیجه خودش را بگیرد. من هر شب تا صبح سینه‌ام می‌سوزد. بعضی‌ها فکر می‌کنند. واقعاً باورکردنی نیست. بعضی‌ها فکر می‌کنند! جمعه پیام داد. زمستان بود. روی زمین آدم بود و حوا. حوا آدم را دوست داشت. از باغ افتاده بودند بیرون. چه‌ها بر این انسان گذشته علی! است را حذف کردم باز. عجب دردسری داریم با این است. من دلم سفر نمی‌خواهد. دلم سر می‌خواهد. سر بریده می‌خواهد.

​​​​​​​کنجی میانۀ میدانم آرزوست

جای ناراحتی نیست. هرچند مقداری هست. هم‌اتاقی‌ام، آقا محمدجواد، به‌شوخی یا به‌جد می‌گوید تو در هیچ جمع جدی‌ای شرکت نکن، با یک شوخی کار را خراب می‌کنی. من اندر خود با همان شوخی و جدی می‌گویم این چه جمع و کلام جدی‌ای‌ست که با یک شوخی هوا می‌شود؟ در محیطِ کمی ترسناکِ سرِ کار که حقوق‌ها را چند ماه است دیرتر از همیشه می‌دهند به هوای تغییرات مالی و غیره، وقتی بخواهم چیزی از راه شوخی بگویم که در عینِ لطافت، نیشش هم سوراخ‌کن نباشد، همین همکاران می‌گویند طنز اصلِ کار را خراب می‌کند و امور را مهمل می‌گذارد. می‌گویم کمی هم دربارۀ محیط‌هایی که در آن طنز زاییده می‌شود بخوان. در خود می‌خزم که: مگر از طنز جدی‌تر هم داریم؟
ای انسان! بنویس، اما زیاد به نامحرمان نشان نده. باش، ولی در برابرِ نامحرمان ظاهر مباش. در هر جایی نوشتم پشیمان شدم. وقتی می‌نویسم به خوانندگان می‌اندیشم و دستم از قلم می‌افتد. گفتم دیگر برای خوانده‌شدن ننویس. بنویس برای خودت و اگر خواستی نشرش بدهی، بی‌پروا آن را در جایی منتشر کن که کسی نمی‌شناسدت. بعد از فیلترینگ اخیر خوشحال‌تر هم شدم، چون کم‌کم اینستای عکس‌محورِ نازل هم برایم کنار رفت. توییتر هم از اول نداشتم و راحت بودم از آن تنگنای مدیریت‌شده. گاهی در تلگرام و گاهی در ایتا مطالبم را نشر می‌دادم. کج‌فهمی برخی از نزدیکان من را مجبور کرد از آنان خواهش کنم مطالبم را نخوانند. این هم بسنده نبود. اکنون شاید مدت‌هاست در شبکه‌های اجتماعی، مخصوصاً جایی که مرا از نزدیک می‌شناسند، چیزی بیرون نمی‌دهم. راحتم. بگذار در همین خلوت‌گاه آسوده بنویسم. در کمال شگفتی هیچ در پیِ اثباتی از درون خویش نیستم.
با تمامِ این‌ها ناراحتم. شکستنی‌تر از همیشه شده‌ام. وقتی بعد از یک نوشتنِ شیرین و طاقت‌فرسا مطلبم به‌اشتباه به دست سید مسعود رسید، باز فازِ اصلاح و تربیتش گل کرد و مرا شک‌گرا خواند. من که از تو خواسته بودم مطالبم را نخوان و هیچ نمی‌دانستم سخنم به دست تو می‌رسد. نیامدم اینجا باب طبع تو بنویسم. نه! تابِ این حرف‌ها هم نیست. بر من هزار واژه فرومی‌ریزد و من آن‌قدر کلمه دارم که نمی‌توانم یک حرف هم با کسی بگویم. می‌گریزم به جهانِ واژگان و تصویرِ خنده‌داری که از بیرون نقش شده ربطی به خلوتم ندارد. تا امروز نتوانسته‌ام آنی باشم که درونم می‌گذرد. وقتی کسی برابرم سخن می‌گوید، از یک جایی به بعد تنها یک دهان در حال باز و بسته شدن می‌بینم. بهترین شنونده بر روی زمین می‌شوم. چقدر هر چیزی بغرنج و جان‌فرساست. آن‌قدر از چپ و راست با قیچی به جانِ روحِ رهایم افتاده‌اند که نمی‌خواهم جز در قفسِ خود پرواز کنم. این گوشه از هر مجلس و مکتوب‌گاهی بهتر است.

کشکول‌الدوله

برخی از همکارانم بسیار خوش‌قلم‌اند. کلام را خیلی قوی پرورش می‌دهند و انبان واژگان و عبارات‌شان مملو است و از همه مهم‌تر، عاقل و مسلط به خودند. من هر چه داشته باشم، بی‌خود بودنم نمی‌گذارد عنان مطلب را به دست بگیرم. مست می‌شوم و از مدار عقل بیرون می‌زنم. استادم گفت کشکول می‌نویسی، نه مقاله علمی‌پژوهشی. به روح و فرشتگان قسم که راست می‌گوید. اصلاً روحیه و تربیت پژوهشی ندارم.

ولی حضرت استاد! تمام این پژوهش‌های ما حول محور کشکول‌ها و دیوانه‌هاست. مگر نه این است؟ دانشگاه البته که نمی‌خواهد و نمی‌تواند حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی و نظامی که هیچ، خاقانی و سنایی و عطار و این‌ها هم که نه واقعاً، حداقل صائب و اخوان و سهراب لااقل یا یک بند انگشت از این‌ها را تحویل جامعه بدهد. ندهد. ما مشکلی نداریم خدایی. فقط جلوگیری نکند. نکند شاعری وارد دانشکده بشود و دم در ذوقش را به نگهبانی بدهد. حتی سر کارم هم متهم به پژوهش‌محور نبودنم. من عاشق اتهامات این‌چنینی‌ام.

نه قلمی دارم، نه قدمی برای خدمت، نه درمی برای ایثار، نه دمی برای دعوت به خدا. به جای همهٔ این‌ها غم دارم. غم خوراک و نوشابهٔ من است. توفیق‌ها هم مرا غم می‌دهند. من از غم می‌نویسم و غم را می‌پژوهم. می‌خواهید مرا نگهدارید یا عذرم را بخواهید. می‌خواهید مدرک دکترایم بدهید یا لقب کشکول‌الدوله. چه فرقی می‌کند؟ آیا در این عالم جز غم چیزِ محترم و مقدسی هم هست؟

پیش به سوی دروزخ

می‌دانم. می‌دانم. من همانم. همان که در دانشگاه علامه طباطبایی استادی را پشت کرسی استادی در حال تدریس به دانشجویان دید و هیبت تدریس برابرش شکست. همانم که منصب‌ها و هیاهوها خنده‌اش می‌انداخت. حالا قند در دلش آب است که استاد شود. تمامش کن این کوتوله‌بازی‌ها را. ببین بزرگان را که چگونه به خاک مذلت افتاده‌اند. اگر کسی را دوست داری، هرگز برابرش از او تمجید نکن. او را به اعماق دوزخ هدایت نکن. دوزخ، سرد باشد یا گرم، جای خوبی برای دوستان نیست. آدمیزاده بادشونده است. خدا آدم را دوست داشت که از فرشتگان سجده خواست؟ آدم گمراه شد و عصیان کرد. پردهٔ عصمتش دریده شد و مهبوط شد. آدمیان همین‌طوری‌اش پر از بادند. دیگر باد اضافی بارشان نکن. به خدا که اگر دریابی شعر خیام را، هیچ بادی به غبغب نخواهی داشت و بر باد خواهی رفت: «در عهد جهان اگر وفایی بودی، نوبت به تو خود نیامدی از دگران». مگر این اسباب‌بازی‌ها از دیگران به تو نرسیده؟ اعتبار است. از تو نیز گرفته خواهد شد. انسان اگر در طول شبانه‌روز سرور ارجمندی داشته باشد که یک‌سره فحشش بدهد و به لجن بکشدش، شاید و شاید و شاید این احتمال وجود داشته باشد که امیدی به رستگاری‌اش باشد. وگرنه می‌شود داستان مگس مثنوی که در بول خر، بر برگ کاهی نشسته و گمان دارد ناخدای کشتی امکان شده. تو یک قطرهٔ بدبو بوده‌ای که قرار است لاشه‌ای متعفن شوی که همه از بوی گندت برای چال‌کردنت از هم سبقت بگیرند. دهان زقومی‌ات را ببند و شعله‌های آتش جهنم را فروزان‌تر از این نکن. آن‌قدر آتش جهنم سوخته که رنگش سیاه شده. در جهنم هیچ نوری نیست با آن‌همه آتش. به خدا جا دارد تمام عمر از بیم آن سرمنزل مقصودم خود را سوخته و افروخته بسازم. انسان همین که هست کثافت است. بشر کِی می‌خواهد بفهمد هر وقت گفته «من» گندی زده که با هیچ اسیدی پاک‌شونده نیست؟ وای از این من که در زدنِ من نیز جویای من است. به کجا باید پناه برد؟ طوفان نوح بلندترین قله‌ها را هم دربرخواهدگرفت.

شهرهٔ شهر مردگان

در جهانی که عده قابل توجهی از مردم زور می‌زنند خودشان را به هر دست و پا زدنی در عالم معروف کنند تا بیشتر دیده و شنیده شوند، احتمالاً عجیب باشد که برخی برای دیده‌نشدن و گمنامی تقلا کنند. دیروز یکی از دوستان که شاعر چیره‌دستی هم هست فیلمی از حضورش در یک برنامه تلویزیونی برایم فرستاد. شعری خوانده بود و در کانالش نهاده بود. یاد اشعار گوته در ستایش حافظ افتادم. گوته چیزی با این مضمون دارد که همه شعرا این‌ور و آن‌ور شعرشان را می‌خوانند و می‌خواهند مردم کلمات آنان را تکرار کنند، ولی تو بدون آن‌که شعرت را برای ما خوانده باشی مدام در زبان ما مکرر می‌شوی. گوته این ستایش را بابت سحر واژگان حافظ به جا می‌آورد. او خود شاعر است. می‌داند برای شاعر چقدر مهم است که شنیده و خوانده شود. می‌داند برای نویسنده، داشتن مخاطب مسئله‌ای اجتناب‌ناپذیر است. آن‌که در گمنامی می‌نویسد و می‌خواند و زیست دارد مخاطبی از جنسی دیگر دارد.

انسان چگونه می‌تواند برای دیده‌شدن جان‌بکند وقتی که در نظر بزرگان و حقیقت‌بینان سراپا ایراد است؟ در زمانه‌ای که هر کسی منبری دارد و چندین پامنبری، این حرف‌ها احتمالاً حمل بر عقده‌های حقارت و دست به گوشت نرسیدن شود. مهم نیست. بسیاری از شهرت گریختند و مشهور شدند و بسیاری در هوس شهرت عرق ریختند و هزینه‌های فراوان دادند و چیزی نشدند. هرچند مشهورها هم حتی در ساحت خودشان برابر حقیقت هستی به حساب هم نمی‌آیند. آن‌که معروف و مشهور است خداست و مشاهیر اگر روی در این شهرهٔ غریب دارند تنها و تنها باید تابلویی برای رسیدن به او باشند، وگرنه فقط سدّ راهند. رها کن تمنای شهرگی را. بسیار خفن‌تر از تو استخوانی هم برایشان نمانده.

در کلمه

هر کس به من هر کتابی هدیه داده مرا به معشوقم رسانده. نمی‌توانم در ذهنم از میان هدیه‌های مادی چیزی بالاتر از کتاب خیال کنم. پیش‌تر خودم هم در مراسم‌ها اگر پولی هم می‌دادم، آن را میان کتابی می‌نهادم. خاصیت عجیبی دارد کتاب. شلوغ نیست. مزدحم نیست. سر کارت نمی‌گذارد. زود درمی‌یابی فریباست یا صادق. ساعتی که با کتاب صرف شود بهتر از روزهایی‌ست که با رسانه‌های نوین بگذرد. بگذریم.
با تمامِ سرشلوغی و کم‌زمانی‌ام در تمام این روزها، حداقل پنج کتاب در دو ماه وارد خانه‌مان شد. از این بابت خیلی راضی‌ام. زندگی من اگرچه از لحاظ مادیات کمبودهایی دارد، مانند خیلی از مردم، در گوشه و کنارش چیزهایی دارد که مانند خنک‌آبی و خنک‌سایه‌ای در میان کویری هراسناک دقایقی در آن می‌توانم آسوده باشم. پیش‌ترها که تقریباً هر شب صفحه‌ای با خطی ریز در سررسید می‌نوشتم یا شعری مرتکب می‌شدم، اغلب روز را به این امید شب می‌کردم که با خود در آن خاموشی نسبی شبانه روبرو شوم و هر چه بیشتر برابر حوادث خاموشی را ترجیح می‌دادم، کلماتم قوس‌دارتر و بلندتر می‌شد. اکنون نمی‌توانم بگویم به امید دیدار شبانۀ کتاب می‌زیم.
البته که دیدار ساناز و ساعتی گفت‌وگو با او نیز دلم را بندِ زندگی می‌کند. ساناز برابر این علقۀ کتابی‌ام در آن اوایل اگر هم کمی مقاومت کرد، از این بابت بود که بیش از کتابخوان بودن کتابدارم! می‌گوید به کتاب نوک می‌زنی. درست می‌گوید. آن جوری که علی کرمی کتاب می‌خواند، آن هم بی سر و صدا، هرگز کتابخوان نبوده‌ام. آن طوری که سیدمسعود کتاب خورده است، یک روز هم نبوده‌ام. تا خواندن نباشد، نوشته جانی ندارد. بی‌جانیِ نوشته‌های غالب قلم‌به‌دست‌ها حاکی از ورودیِ نابه‌سامان‌شان است. من هم بدتر از همه.
بدم، ولی این کالای خوب را دوست دارم و کسانی را که کتاب می‌دهندم نیز طبیعتاً دوست‌تر دارم. یکی از بهترینِ این دوستان حتماً خودِ ساناز است. فهمید برای سالگرد ازدواج چیزی بهتر از کتاب نیست. دو کتاب هم هدیه داد. باورنکردنی‌ست. انتخابش هم با خودم بود. سارا هم کتاب عیدی داد: مردی که می‌خندد از ویکتور هوگو. عالی‌ست. محمدطه پیش از عید پرسید مردی که می‌خندد را خوانده‌ای؟ گفتم نه. نمی‌دانستم دارد تحقیقات می‌کند برای هدیه. گمان کردم می‌خواهد درباره‌اش بپرسد. رمان‌خوان نیستم، ولی معتقدم رمان‌خوانی به پایان رساندنِ کتاب نیست؛ در حال و هوای کلمات نویسنده شناور بودن است. کلمات ناموس نویسنده است. او ساده این‌ها را بر کاغذ نیاورده که تو به‌شتاب از روی‌شان بپری. آرام باش. شاید در یک کلمه برای تو نشانه‌ای از راهِ گم‌کرده‌ات نهاده باشند. مگر خدا باید مستقیم در رویت چیزی را بگوید؟ یادت هست مدت‌ها پیش سرودم: تند مرو، قدم بزن / در دو جهان شتاب نیست.
حالا کمی ماجرا برعکس شده. کتاب‌ها را در کتاب‌فروشی‌ها برانداز می‌کنم و برنمی‌دارم. می‌گوید بردار اگر دوست داری. می‌گویم همان‌ها را که در خانه است بخوانم فعلاً. می‌خواهد حالم را خوب کند. می‌داند کتاب داشتن بهترم می‌کند. هرچند گشتن دنبالِ چیزی که بهترم کند معمولاً خطا بوده. بهمن می‌گفت مانند تخته‌پاک‌کنی هستی که هر چه را بر تو می‌نویسند به‌سرعت پاک می‌کنی. شاید نفی بهتر از ایجاب باشد. حداقلش این است که رنگ تعلق نمی‌گیری و حالی به حالی نمی‌شوی. به سیدامیر گفتم چیزی نمی‌گیردم. گفت این که خوب است، قرار هم نیست چیزی ما را نگه دارد. اگرچه این گم‌مآلی شباهتی به تقدس ندارد. یک چیز گنگی‌ست. بعید است آنان که در پی هدفی برای زندگی بوده‌اند به نتیجۀ قانع‌کننده‌ای رسیده باشند. حالا اگر سیدمسعود این نوشته‌ها را ببیند باز می‌گوید نوشته‌هایت مروج شک است تا یقین. چه باید کرد؟ بیابان هم که نمی‌شود رفت. چه باید کرد؟

همه هست تا نباشی

عجب ماجرایی. می‌نویسم و پاک می‌کنم. می‌گویم و میانش خفه می‌شوم. به دیوار هم اعتمادی ندارم، چه برسد به یار. حرف دارم، ولی به عاقبتش که می‌نگرم لال می‌شوم. به این می‌نگرم که شاید من درست درنیافته باشم. به خودم می‌گویم دیگر مگو، نخند، نباش. جایی رفتی، کنجی خموش نظاره کن. کم‌کم تو را هم این‌گونه می‌پذیرند. چرا جایی بروی که آخرش هم از رفتن پشیمانت کند، هم از گفتن، هم از خندیدن؟ چرا میان جمعی که اخلاق حاکم نشده تو لب به نقد بنیان‌ها بگشایی؟ رها باش برادر من.
سر فرو انداختن را بیشتر دوست دارم. هر چه بتوانی بیشتر سکوت کنی بیشتر می‌توانی بنویسی. مگر تو نوشتن را دوست نداری؟ بنویسی که خودت بخوانی. بشود نشخوار روزهای خالی. شاید برای کسی راهی گشود. شاید در آن‌سوی مرگ از سکوت بهتر بتوانی دفاع کنی تا سخن. شاید خاموشی هدفمند، در عین غلیان کلمات، مرا به راز هستی رهنمون کند. اکنون که نه ذکری دارم، نه نمازی، راه خاموشی گشوده است. فرصت هست. زبان به دهان بگیر و آسوده به این راه دشوار پا بنه. چاره‌ای نیست. باید رفت. جای ماندن نیست. برو، پیش از آنکه ببرندت.

عمق حمق

کمی حرف‌های درشت هم بزنیم. من که خودم نخواستم. یعنی از درس و دانشگاه طالب پول و درآمد نبودم. هیچ‌وقت به این نگاه نکردم که این رشته زبان و ادبیات فارسی چگونه پول می‌شود. یک نگاه استعلایی احمقانه یا عاشقانه یا هرچیانه در سرم بود که نگذاشت.

اما از کار با دوستان و تقرب به پول هم زیاد دل خوشی ندارم. معمولاً آدم‌ها عوض نمی‌شوند. خوشبین نیستم، هرچند همکاری می‌کنم. آن‌که دچار است، به فلسفه و جامعه‌شناسی و مستند و تولید رهایی نخواهد دید. او ناگهانی است. ناگهانیان در هیچ کجای تاریخ گزارشی مبنی بر تغییر از خود بر جا نگذاشته‌اند. بندِ زن و فرزند هم آنان را رستگار نخواهد کرد.

این شد که وقتی جواد گفت ستین از امسال فعالیتش را شروع کرده، گفتم به من چه، و همه ترکیدند. من حرف باطل نمی‌زنم. به‌راستی به من چه، همان‌طور که پیشینیان عمر مرا گرفتند و چیزی عایدم نکردند. حتی یک خط به کارنامه شغلی‌ام هم نیفزودند. در مسیری کج و معوج سیرم دادند تا برسم به نقطه‌ای که مرا با این‌همه توانایی پشت میزی بگمارند و چپ و راست از من خواهش‌های نامربوط به توانم کنند و دستورهای یواشکی صادر کنند. من چه نسبتی با شما یکی‌درمیان‌ها دارم؟ اگر هم کارکی کنم و چیزکی بنویسم، تنها برای برآورده‌سازی روان سرکشم است‌. انگار می‌کنم چند بار از یک دست سیلی خورده‌ام و باز صورتم را مهربانانه پیش ایشان نهاده‌ام. عمق حمق خود را هر روز بیشتر باور می‌کنم.

بمیرید تا کشته نشوید

شاید بهتر باشد مانند پسر نوح به کوهی بلند نرویم، به جایی دور برویم تا صدای فتنه‌های دیگرزمان به گوش‌مان نرسد و بازی‌های بی‌پایان جهان‌جویان ما را درنگیرد. از دل غارهایی که پدران نخستین‌مان بیم‌ناک نگران توحش هستی بودند ندا درمی‌رسد که بیایید؛ جای شما همین مکمنِ تاریک بود. جایی دورتر از آن‌چه تصور می‌کنید. طوفان نوح بخش‌های خاصی از عالم را فراگرفته. برخی را توهم آخرزمانی درربوده. از دو سو یهود و شیعه سوی چیرگی می‌تازند. گروهی در پی رواج هرزگی و بی‌مرزی و بی‌قیدی‌اند. و گروهی دست از حرام و حلال الهی برنمی‌دارند. شیطان در تمام این سال‌ها پیروز شده و رحمان مدام با لشکر معدودش از سوراخی به سوراخ دیگر گریخته. به این اعتبار که دنیا واژگونهٔ آخرت است، پیروزی نهایی را آن‌سوی دروازهٔ مرگ گرفته‌اند. باید بگریزیم، هرچند از مرگ گزیری نیست. سلیمان می‌خواهد ما را به هندوستان بفرستد تا میرِ مرگ آنجا جان‌مان را بستاند.

برای علی

غلبهٔ عقیدتی‌مبارزاتی علی شریعتی مخاطبان امروزی را از کند و کاوهای روانشناسانه و پرداخت‌های خلاقانه‌اش محروم ساخته. برخی با مقصر وضع موجود دانستن او و همگنانش، خود را از گوهرهای زیبای نوشته‌هایش بی‌نصیب کرده‌اند. او که معتقد بود انقلاب بدون آگاهی عامهٔ مردم حرکت هرم بر سر اوست و به‌زودی این سر سقوط می‌کند، چگونه بانی انقلابی می‌توانست باشد که در پی آگاهی خلق نباشد؟ به درک! چه اهمیتی دارد؟ مولای ما فرمود مردم دشمن چیزهایی هستند که نمی‌دانند. مولوی می‌گوید مردی در خواب بوده و ماری می‌رود در دهانش. جوانمردی به او سیب‌های گندیده می‌دهد و می‌دواندش تا قی کند و مار خارج شود. پیش از خروج مار چقدر فحش نثار جوانمرد کرد. موسی هم سه بار اعتراض کرد که چرا فلان کردی و بهمان نکردی. معاویه به علی عزیز ما نامه نوشت که خسته نشدی از مسلمان‌کشی؟ مولای ما گاه پیاده به راه می‌افتاد سوی لشکرگاه از غیظِ بی‌یاری و غیرتِ برخی می‌جوشید تا حضرت را راهیِ شهر کنند و خودشان به دفعِ فتنهٔ معاویه برخیزند. بگذریم. به خدا که باید بگذریم. وگرنه قدری تأمل در سیمای معظم قوی‌ترین مظلوم تاریخ‌ها همه‌مان را از دایرهٔ مسلمانی و انسانیت بیرون می‌کند. اگر در شناسنامهٔ ما درجِ اسلام شده، چه ترازویی جز امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه می‌تواند عیارمان را بسنجد؟ یک جایی باید فرود آمد از کبریای حمق و متوجهِ این حقیقت شد که حق با علی‌ست و علی با حق است.

.

علی! ای پارسای شام، ای شیر همه ایام

علی! ای واژه‌های حق به حلق و کام

علی! ای نور ما ظلمانیان در بام

علی! فریاد رس! فریاد از این ایام بی‌فرجام

.

تو را سنگی زدند، آهی زدی، خستی

نشستی خون ز رخسار و قدت شستی

چو گل خندیدی و در خاک چون طاووس باغ آسمان رستی

درون خاک، ای بابای خاک، ای همسر دریا و اقیانوس، چه می‌جستی؟

.

الا فتاحِ درهای فروبسته

نشسته پشت درهای غمین، خسته

چرا شد قامتت، قدت ز داغ رنج ایتام جهان هلالی‌وار و بشکسته؟

پدر جان! جانِ عالم در کف پایت، خموش و خوار و وابسته

.

کجایند آستین‌افشان، غزل‌خوانان، خوشان، دیوانگان، منگان؟

کجایند عاشقان، گولان، غزالان، شورپردازان؟

کجایند آشنایان، شاعران، چاکان گریبان، آسمان‌خوانان؟

کجایند عارفان، هوهوزنان، گیسوپریشان، ناله‌خوش‌داران؟

.

کجا شد مرتضای ما؟ چه شد مولای کوی ما؟ به محرابی درافتادی که اشقی‌الاشقیا از سمّ دریاها خوراکت داد. به دریایی درافتادی که بحر تشنگان از کربلا فریاد غم سر داد. علی را مردمانی همچو ما کشتند پیش از ضربت و ما سر، می‌افشانیم و می‌خوانیم هو الاول هو الآخر. که هست این‌گونه همچون ما یتیم و قاتل بابا؟ نیارد آسمان جُندی، مگر از دل بری تندی

شب‌نویسی

نوشتن از مسائل روز خطای بزرگی ست. باید از مسائل شب نوشت. شب اصلِ مسئلهٔ آدمیزاد است و آدم‌ها مشغول روزند. بی‌خبرند که از این‌همه مسائل روز چیزی عایدشان نشده. هر چه آدم‌ها بیشتر به شب بپردازند توفیق‌شان بیشتر است، چون اصلِ مسائل هم بیشتر شب‌واره است و اگر هم روزوارانه باشد، آن روز سنخیتی با روزِ معهود ما ندارد. معشوق و مقصود و منتهی عدمی‌ست. باید گرداگردِ سلب حلقه زد. راه از «لا» می‌گذرد. و از این قبیل. گریه باید کرد. التماس باید کرد. شاید عنایتی شد و به ما هم چیزی رسید. در بسیاری از چیزها چیزی نیست. کار دشوار است، اگر نگوییم ناشدنی‌ست؛ هرچند با کریمان کارها دشوار نیست. ما دور از کرامتیم و این بُعد کار را ترسناک می‌کند. آن‌که با فضل و کرم نزیسته، چگونه چشم‌دارِ تکریم است؟ خلاصه از این قبیل حرف‌ها که کسی حوصلهٔ خواندنش را هم ندارد، چه برسد به اندیشه و کردار و غیرهم.

برویم صحرا. تک‌درخت باغ انار باباجون تسلیم دست به آسمان گرفته. تو بودی می‌گفتی من میوه دارم؟ نه، غلط بکنم. فعلاً برهنه باش تا شاید در بهار پوشاندمت. زمستان هم از جملهٔ شب‌واره‌هاست. و کویر. و هر آن‌چه آدمیان شهری‌شده از آن گریزانند. قبرستان هم. عالی‌ست. متعالی بگردان. آمین یا رب العالمین.

نقبی بر اندوه

اندوه از اندیشه است. من این را از سر تأمل‌ها و تنهایی‌های شب‌زنده‌دارانه‌ام دریافتم. در نوشتن جانی هست که هنگام گلاویزی با کلمات درمی‌یابی ربط‌هایی به هم دارند. این ارتباط‌یابی همیشه هم کار آسانی نیست. حتی ممکن است خانم دکتر واعظ نیز آن را نپذیرد. بعد که به فرهنگ ریشه‌شناسی مراجعه کردم یا به حاشیه معین بر برهان قاطع، دیدم راست است؛ واقعاً اندوه و اندیشه از یک ریشه‌اند. حتی اگر این عزیزان نیز تأیید نمی‌کردند، من دیده و دریافته بودم این دو با هم دست در گردنند. مانند طبیب اصفهانی که گفت: از بس که چو دیرینه رفیقان موافق / دانیم غنیمت من و غم صحبتِ هم را؛ زان بیم که افتد به میان طرح جدایی / غم دامن من گیرد و من دامن غم را.

من اکثریتم

🔳 من اکثریتم

این واقعیتی است که اغلب مردم بنیانی ندارند. هر بادی به سویی می‌بردشان. فطرت ثانویه‌شان پوششی بر فطرت اولیه شده و با هر غریو و فریادی به سویی می‌روند. اکثر ایمان ندارند. اکثرشان نمی‌اندیشند. آنان‌اند که در دین داخل می‌شوند با نصر و فتح و دین‌دار نمی‌شوند. اگر می‌شدند، با بادی مخالف سوی باطل سوق پیدا نمی‌کردند. «مردمان یا عالم‌اند یا پیرو علما یا پشه‌های مردابی که باد مدبر آن‌هاست.» این تکه‌ای از کلام امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه است. که من از خود چیزی ندارم.

من از خود چیزی ندارم. این واقعیتی است در مورد من. در همان طایفه همج‌الرعا جا دارم. قوتی در نفسم نیست که بر دعوت‌ها و عودت‌ها برآیم. هر سخنی را می‌پذیرم و به هر وعده‌ای دل می‌دهم. مدام فریب می‌خورم. اله من هوای من است. منگ و ملنگ سوی چاه مشتاقانه می‌دوم. با کشمشی گرمی‌ام می‌شود و با مویزی سردی‌ام می‌شود. کدام سلسله را مؤسس بوده‌ام؟ کدام حکومت را برانداخته‌ام؟ همیشه زیر بیرق‌ها سینه زده‌ام و در عرسات رقصیده‌ام، بی‌آنکه بدانم چرا بر سر زده‌ام و چرا بر پا چرخیده‌ام.

درد بی‌مبنایی و سرگشتگی آدمی را به هر آغوشی می‌کشاند. از این درد فراوان باید بنالم. اما ناله‌های بی‌مبانیان به چه درد جهانیان می‌خورد؟ همین که خودم از نومیدی می‌سوزم و نمی‌دانم چرا، کافی است. هزار واژه داشتم و سوخت.

سه‌زمانی‌ها

در فروشگاه که بودم، نیروی کاری که دیروز باید می‌آمد سرِ کار، امروز آمد و کمی که کار کرد قصه واریکوسل خویش را گفت و رفت. دیروز مادرش آمده بود و می‌گفت می‌خواهد درس بخواند. دیپلم انسانی دارد و نوزده سال. به این نگاه کردم که هیچ‌کس آن سعۀ وجودی را ندارد که همزمان در گذشته و حال و آینده باشد. همه‌مان به یک نسبتی عدمیم. برخی کمی در آینده هستند و این‌ها قوت نفس شگفتی دارند. برخی در گذشته نیز حاضرند و این جماعت از قبلی شگفت‌ترند. دیگران اکنون‌اند و خیلی از همین‌ها در اکنون نیز چیز قابل ذکری نیستند. تنها اولیای الهی در گذشته ذکرشان هست و در آینده هم از آنان اثرهاست. می‌گویند محل جلوه اصلی آنان در این ظرف اکنونی ما هم نیست. یکی هم هست که در قیامت نیز به جلوه درنمی‌آید.

به هر حال من پست‌تر از حیوانی هستم که جگرم از این حقارت جزغاله می‌شود. به اینکه به نورم متصل نمی‌شوم سخت تاریکم. خلاصه که دمش را نهاد پشت کولش و رفت. هنوز در سرگردانی اولیه سیلان داشت و به سرگردانی مسخره ما دچار نشده بود. هر چیزی باشی روزی سرگردانی نصیبت می‌شود. ما که سر به ثریای نرسیدن هم فرود نیاوردیم.

گفتن به جای خفتن

گفتم به جای خفتن از قسمت‌های نهانی روحم چیزی بگویم؛ چیزی از جنس نخواستن‌ها و سلب‌های بی‌پایان. حتی آن چیزی را که امشب از قول حافظ به ساناز گفتم هم نمی‌خواهم: «فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی». نه. چون ساناز را غمناک کرد؛ غمناک از این‌که با این نگاه در زندگی چیزی عایدش نمی‌شود. دوست دارد داشته باشد و خرید کند و مدام حساب و کتاب نکند. برای چیزهای کوچک نیز دلش نلرزد که کم می‌آورد. ولی من آن‌قدر دارم که نمی‌توانم به بیش از این بیندیشم. حتی آن را که «هیچ نمی‌خواهم» نمی‌خواهم. تنها خواسته‌ام نبودن است. امشب که دریادریا باز در سوگ و یادآوری دردهای پسرک‌مان مویید، در آغوشش گفتم گذشت. گفتم امانت‌داریم همه و امانتش را طلبید.

پس از آن داغ‌بازی‌های شبانه نوبت کلمات بریدهٔ من شد. گفتم امام سجاد عزیز ما در شام گفت کاش هرگز مادرم مرا نزاده بود. و عالم بر سرم ریخت. داغ‌ها برای داغداران زنده‌اند. بله. من هم دوست دارم بیاغوشمت و ببوسمت. آن‌قدر که در خواب شوی. من را از یادآوری رنج و اندوهش منع می‌کنند. مردم ما اخلاق نیکویی در این زمینه ندارند. گمان می‌کنند با سرکوب عواطف، روح‌ها آرام می‌گیرند. حالا من از خیلی‌ها پیش‌ترم، گرچه دیرتر راهی شدم! اکنون فرزندی عاقبت به خیر در آن سوی ابدیت دارم. ثروتمندی من با هیچ‌کدام از مایه‌دارهای دهر قابل قیاس نیست. چون مایه‌دارها در همین دنیا مال‌هایشان را می‌نهند و وبالش را می‌برند، و من فقر و نیازم را با اشک فراق می‌آمیزم و گنجینهٔ مهربانی محمدیوسفم را تا بی‌نهایت هستی می‌آغوشم.

اما روی سخن من با توست. تو مخاطب تمام جملات منی. تا نامت را می‌آورم وسط، هجوم نیایش‌ها کلمات مغزم را فلج می‌کند. تنها می‌توانم بگویم به سوی تو بازمی‌گردم. و در خواب و بیداری با تو می‌گویم. دوست دارمت. این ندای دوست‌داشتن کسی‌ست که همه را باخته. نه مالی اندوخته، نه دانشی حاصل کرده، نه ایمانی نگه داشته. نه و نه و نه. هیچش نمانده. فقط مشتی کلمه مانده که با آن‌ها چیزی با تو بگوید. بگوید و بگوید و بگوید.

نظری ندارم

ولی من نظری ندارم، چون منظره‌ای که من می‌بینم برهوت بی‌نهایتی‌ست که بانگ باد هم در او خفه‌خون گرفته. نه که این منظره سیاسی باشد، نه که طبیعتی حقیقی باشد، که توهمی‌ست حاصل شیطنت‌های شیطان‌ها. که در میان ما خون ریخته شود تا حق روشن شود. اگر چیزی را در تو نفی می‌کنم و چیزی را در دیگری اثبات، منظورم نخواستن تو و خواستن دیگری نیست. من بسیار گشتم میان متن‌ها تا یکی این‌ها را بگوید. بسیار میان خرابه‌ها و آبادی‌ها چرخ زدم. و دیدم مخ‌ها قالبی‌ست. نگفتنی‌ها البته که برای نگفتن است. و قدس آن‌جایی‌ست که گفتن از ساحتش بری‌ست. مپندار اگر با تو از درِ قبول درآمدم، به آن راهم. من نظری ندارم؛ که پنجرهٔ گشوده بر روانم دیوار ندارد. آن‌چه می‌بینم صلاح و رستگاری ندارد. از روش‌ها گریزانم، که راه‌ها را برای رسیدن به خانهٔ منافع ساخته‌اند. ولی من جویای مساجد شبانه‌روزی‌ام. به دریغ در دهر نفس می‌کشم و به افسوس بر خانه‌ها می‌گذرم. نظرها را اشک‌بار می‌نیوشم و می‌خواهم بر هر واژه ابدیتی وقوف کنم. به این شتاب کجا می‌روی برادر من؟ جایی مکتوب نیست تو کاره‌ای هستی، چنان‌که پیش از تو نیز کاره‌ای نبوده‌اند. اگر هم‌الآن تو را و مرا در خاک بکارند، زیانی به دنیا نخواهد رسید، که سودها نصیب ماندگان خواهد شد.

در ستایش هیچ

همیشه می‌رسی به این هیچ و باز راهت را کج می‌کنی که «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد» و باز به راهت ادامه می‌دهی. تا می‌رسی به مجمع‌البحرین. می‌بینی ماهی افتاده در آبگیر، در حالی که ماهی در آسمان نیست. ماهی زیر خاک است. ولی چگونه زیر آب می‌میرد، در آسمان نیست و زیر خاک این‌همه زنده است؟

اصلاً همین یعنی هیچ. آنجا که دو دریا به هم برسند و ماهی راهش را بکشد برود، قطره هیچ هم نیست، ولی خب ما اهل ملاحظاتیم و رعایت حال عزیزان را می‌کنیم. عزیزان راعیِ حال ما نیستند مع‌الاسف. البته خب به جهت رعایت حال‌شان ما در حوالی همان هیچ معهود ساکنیم. اما چه کنیم با این ویرِ گیر که مدام می‌گوید «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد». این حرف‌ها را از کجایت درمی‌آوری؟ کجای قرآن نوشته؟ شما اصلأ قرار نیست زندگی کنی. باید عبادت کنی. باید هیچ بشوی.

ها! کم آوردی! دیدی گوگول‌قشنگم. مگر تو ایمان نیاوردی؟ اکنون «به می سجاده رنگین کن» لعنتی! پیر مغان با شما صحبت می‌کند. دیدی زر می‌زدی! برادر من! همه باخته‌اند. راهی جز هیچ نیست. کشتی را سوراخ می‌کند؟ بکند. آدم می‌کشد؟ بکشد. اجرت تعمیر دیوار نمی‌گیرد؟ نگیرد. تازه، همین حکیم برابر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نمی از اقیانوس نیست. چرا به هیچ ایمان نمی‌آوری؟ خوار و خفیف و عاجز خودت را به خاک بمال. شاید شاید فرجی شد. تنها با هیچ می‌شود زندگی کرد. زندگیِ بی‌هیچ هیچ در هیچ است. جهنم همین درون زبانه‌کش من است، وقتی با هیچ زندگی نمی‌کنم. درود بر تو ای هیچ معظم.

خاطره‌ای از تپه‌های نبوده

یک شب وقتی روی تپهٔ افتخاراتِ نداشته‌ام لم داده بودم، دیدم کتاب‌هایی که ننوشته‌ام شاهکارهای جهانِ معدوم‌اند؛ عشق‌هایی که نورزیده‌ام شاعرانه‌ترین قطعاتِ موسیقیِ خاموشانند؛ خط‌هایی که نخوانده‌ام، مدرک‌هایی که نگرفته‌ام، استادانی که ندیده‌ام، تحلیل‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و امثالهمی که نکرده‌ام. و باز دشتی وسیع مرا می‌طلبد. اقیانوسی مواج چون هیولایی سیری‌ناپذیر مرا به دلِ تاریکای خود فرامی‌خواند تا در آن بی‌پایانِ ظلمانی از «لا اله الا انت» بگویم و از پاکیزگی ذاتی تو و اعتراف به قدمتِ ستمکاری‌ام.

هیچ نیست در این همه همهمه‌ها. آن‌سوتر شاعری بی‌زبان روحش را سیر می‌دهد: به گوش من نرسیده پیامی از ملکوت، در این کویرِ پر از غم، بر این کرانهٔ لوت. شب با مهابت و شکوهش فقط از تو به سجود و کرنش خرسند می‌شود. مهیب‌ترین چیز هستی شب است و این راز را تنها شاعران می‌دانند. جز تنزیه و تسبیح و نفی و توبه راهی نیست. انسان برای رسیدن به آن‌چه برایش فراهم شده مدام باید درِ رد بکوبد، نه درِ اثبات. شب نفیِ همه چیزهایی‌ست که تو روزانه می‌دوی برای اثباتش. آه که درنمی‌یابی این‌ها را.

این روزها که می‌گذرد

این روزها که می‌گذرد شلوغم و خلوت. شلوغ از درسی که حداقل هفته‌ای یکی‌دو روز مرا به خود می‌گیرد. از تهران بروم تا گیلان. هنوز به استادان نگفته‌ام که نیایم، چون می‌خواهم بیایم؛ چون نه‌تنها در هوای رشت نفس می‌کشم، که در کلمات درس نفیس‌هایی کم‌یاب می‌یابم. به شما که حینِ تحصیلید یا در تدارکِ دانشگاه، عرض می‌کنم اگر تنها دنبال منصب و مدرکید که هیچ، ولی اگر در پیِ مطلبید، در مقاطعِ مختلف در یک دانشگاه نمانید. دنیایتان را حددار نسازید. به یک حصار نمانید. نهراسید که سخن تازه بشنوید یا مخالف. از کارکشته‌ها دور نشوید. در مجانین نیز حکمت‌هایی هست، دانشگاهیان که حداقل از جن دورند، که دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

خلوتم در اندوهی که از پسر بر ماست. این‌همه هیاهویی که اطراف محل کارمان قل می‌زند، مرا در خلوتی بیش غرق می‌کند. محمدیوسف ما را از هر قال و مقالی دور انداخت. و خودش دورتر از همه چیزها ناظرِ ماست. و ما با تماشای فیلم‌ها و عکس‌هایش و حضور بر سر خانۀ ابدی‌اش و یادآوری خاطرات درد و لبخند و طنازی‌هایش روزگار می‌کنیم. حتی من که در گیر و دارِ هزار کارِ نکرده‌ام، میانم تهی‌ست. در این میانِ تهی صدای نفس‌های محمدیوسُف می‌آید. ما برای فرزندی دیگر مرددیم. نه که به خدای بی‌نظر باشیم، که همه منظورمان اوست، بلکه در این دیار که کودک ما و هزاران کودک دیگر در مریض‌خانه‌ها این‌قدر راحت بازیچۀ پزشکانند و جان‌شان نمی‌ارزد به پشیزی، با چه جگری باز کودکی دیگر از پارۀ وجودمان را تقدیمِ این جماعتِ بی‌عاطفه کنیم تا هزار نیشش بزنند؟ از آن‌سو این‌همه کودکی که در دامان مادر و پدرها بزرگ می‌شوند مگر خدا نگهدارشان نیست؟ و این‌ها هیچ‌یک محمدیوسف ما نمی‌شوند. در این هستی همه‌چیز منحصربه‌فرد است و هیچ‌چیزی ایستاده به هوای خود نیست.

شلوغ از مأموریت‌هایی که به گرده دارم. طرح ارائه بدهم برای تحول وضع فرهنگ و اجتماع. کتاب تدوین کنم برای نجات خلق از گرداب رسانه‌ها. فصوص‌الحکم را باز بیاغازم و کار سترگ تصحیح نسخه خطی را به سرانجام برسانم. درس‌نامه‌های سعدی را به یک محصول رسانه‌ای بدل کنم که خلق از او خوشه‌ای بچینند. با علی کرمی درس‌های جامعه‌شناسی را سر و سامانی بدهم در شکل‌های مقاله و کتاب و یادداشت‌های دنباله‌دار. مقالۀ نسبت عرفان و سیاست را پی بگیرم. موضوعِ رسالۀ دکتری‌ام را کاربردی و در راستای آینده‌ام برگزینم. درِ بانک‌های خصوصی را ببندم. یارانه بنزین و انرژی را سامان بدهم. به صحرا شوم. به دریاچۀ حلیمه بیاوزیم. نمازهای قضایم را، دیونِ بر گردنم را ادا کنم. و شاید در این میان فرصتی هم شد که بمیرم. من که‌ام؟ شاعرکی مالیخولیایی. «از این مالیخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند»!

وانگهی «آن گورهای نکنده» که هر روز از برابرم رژه می‌روند، شگفتا که کنده‌اند. دیشب در صحن امامزاده هاشم رشت با ساناز دیدم‌شان. جهت قبله‌شان نیز مختلف بود. درست بود این غلط. که خلق قبله‌هایی گوناگون دارند. یکی قبله‌اش هوس و شهوت و آز است و من دیگر قبله‌ها را نمی‌گویم. به جدّ امجدت سوگند که خورشیدپرستانِ مدفون رو به مشارق و مغارب شرف دارند به ناشریفانی که قبله یکی کرده‌اند و قبیله هزار و یکی. نه. غلط کردم. بی‌جهتی‌ست خانگه، در عدم آشیانه کن. نه. غلط کردم. به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تِ وینم. نه. غلط کردم. این ثنا گفتن ز من ترک ثناست / کاین دلیل هستی و هستی خطاست.

نامه‌ای به دوست مجازی

آزادی بهتر است یا زندان؟

شریعتی می‌نویسد در روزهای پس از آزادی، از نور، از فضاهای باز می‌گریخته به تاریکی، به کنج‌های اتاق‌ها. در محدودیت‌های خواسته و ناخواسته انسان بزرگ می‌شود. خیالِ نامحدودی، بشر را ول بار می‌آورد. بشر باید در حدی تعریف بشود. آن‌وقت عزمِ بی‌کرانگی‌اش گل می‌کند و تا سدرۀ منتهی، تا نزدیک‌تر از نزدیک فراز می‌آید. رسول کریم خداوند خود را در غار حرا به عبادت و تفکر محدود کرد. آن بزرگ‌ترین فرشته که امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه در خطبه قاصعه وصفش را می‌گوید، او را سال‌ها خدمت کرد. سرانجام هنگامش رسید راز بزرگ و بزرگ‌ترین راز را با او بگوید: علی علیه‌السلام وصیّ توست. علی علیه‌السلام می‌گوید من سخن جبرئیل را می‌شنیدم.

پیامبر گرامی عزیز ما با این لحن و کلمات بیگانه نبود. او هنگامی که نخستین بار علی علیه‌السلام را بغل کرده بود، از زبان او سورۀ مؤمنون را شنیده بود: قد افلح المؤمنون؛ راستی که ایمانیان رستگار شدند. امیرمؤمنان در محبس تنگ این دنیا نهاده شد تا نورش آسمان‌ها را بنوشاند. قرآن در تنگنای واژگان فرودآمد تا هدایتش شامل جهانیان باشد. انسان اگر ببیند بی‌نیاز است، طغیان می‌کند. آزادی هیچ خوب نیست. آزادی فریبی از ابلیس است. انسان باید پوشیده و وابسته باشد. سگ را باید بست. نفس پاچۀ بدترین و هارترین سگ‌ها را هم می‌گیرد.

اگر آزادی خوب بود و رهایی، هیچ دیواری بلند نمی‌شد، خانه‌ای ساخته نمی‌شد، خیابانی کشیده نمی‌شد، شهری و باره‌ای برنمی‌آمد، مرزی و مرزبانی نهاده نمی‌شد، و بشرها رها در کویرها بی بیم و هراس می‌زیستند. اما می‌بینی این‌گونه نیست. آدم‌ها دور خود زندان ساخته‌اند تا بمانند. انسان از روز اولی که پا بر این سیاره نهاد، که من نمی‌دانم چگونه پا نهاده؛ آیا در نهان‌خانه‌های این کره خود را از هر گزندی مخفی کرده بوده؟ او نهان بوده و زنده و باقی مانده. و درست روزی که گمان کرده نجات در آزادی‌ست، بیرون شده و گردِ خود هزارها خطر و آسیب دیده، به مکمنِ کهنش گریخته.

از همان روز نخستی که معلوم نیست چه روزی بوده و چگونه، انسان دانست در این خاک غریبه و غریب است. غربت ابتدا در پوشش توحش محیط، بسیار عریان خود را به او نمایاند. چنین نمایشی درِ بیابانی مخوف را به او گشود؛ بیابانی بی در و پیکر. او نه در می‌شناخت، نه دیوار. من قصه نمی‌گویم. بسیار روشن است که انسان به‌شدت از این عالم بیگانه است. در او یک ناشناختۀ مرگ‌بار نهاده شده و آن مرگ است. مرگ البته برای دیگرانی که نظاره‌گرِ مردگانند، نتیجۀ همان رفتار است. مرده را به‌گونه‌ای مخفی می‌کنند. اگر او را بسوزانند، اگر او را در استوانه‌های بلند جا نهند، اگر او را به زیرِ زمین کنند، اگر به پایش سنگی بزرگ ببندند و در آب بیندازند، و هزار اگرِ دیگر که من اطلاعی از آن ندارم، به هر حال جسم را از دیده‌ها پنهان کردن است.

ما تاریخ را از دیدِ امروز می‌خوانیم و می‌نگاریم. باید ربطی به اکنونِ ما داشته باشد. آنچه نتواند ارتباط خود را حفظ کند با چیزی که در امروز هست، از یاد می‌رود و منتقل نمی‌شود. من وقتی حوادثِ پیشین را از امروزم می‌بینم، می‌بینم انسان از دلِ تضادهای ظاهری طالب رستگاری بوده. او مشتاق آزادی‌ست، ولی در لحظۀ رهایی از همه‌چیز و همه‌کس، ناگهان از این بی‌همگانی و تفرد هراسی هول‌آور جانش را می‌درد. گریبان می‌درد، اما دردی این‌گونه بزرگ دست‌هایش را دورِ سرش حلقه می‌زند تا لختی در این زندانِ عریانی از رهایی و آزادی در امان باشد.

و این زندان زمانی می‌ارزد که خودِ انسان گرداگردش بسازد، نه زندانش کنند. هرچند آن‌ها که کسی را زندانی می‌کنند لطفی بزرگ در این ستم‌گونه به شخص می‌کنند. زندان‌ساز مجرم را زندانی می‌کند تا دیگران آزاد باشند. آزادها وقتی همۀ مجرم‌ها را به زندان انداختند، با وحشت صورت خود را ناخن می‌زنند که بس است آزادی. که مشکل از این زندانیان نبود. که ما رهایی نمی‌خواهیم.

چرا با بعضی از اندیشمندان هم نمی‌توان بحث کرد؟ 🤔

📍 اگر من بخواهم جوابی به این پرسش بدهم، می‌گویم چون از قبل هم نتیجه‌اش را گرفته، هم قضاوتش را دربارۀ تو کرده و بعضاً برچسبی نیز بر تو نصب کرده. حتی وقتی تو با آغوشِ گشوده به دیدارِ کلمات‌شان می‌روی و پس از بارها صحبت، دیگر راه گریزی برایش نمی‌ماند، در بهترین حالت سکوت می‌کند. اما این سکوت به معنای پذیرش سخن تو نیست، چون در بارِ بعدی نیز از کلامش روشن است آن‌ها را نپذیرفته. شوربختانه آدم‌ها خیلی هم تغییر نمی‌کنند.

📍 اگر انسان طالبِ حق است، نمی‌تواند تنها به خودش تکیه کند و بگوید من جهان را کافی‌ام. وقتی هم که حرف حقت را نپذیرفتند، چگونه می‌توانی باز با همان قوم سخن کنی. نهایتاً سلامی و علیکی و لبخندی و درودی. ولی اجازه نده این جماعت تو را در مارپیچ سکوت فروکنند. آن‌ها شگردهای گوناگونی دارند: قضاوت، برچسب، تمسخر و هزاران از این قبیل. منطق خوانده‌اند. بلدند چگونه تو را با جدل‌های نامحسوس به دینِ خودشان وارد کنند. من که جوابی در اینان نیافتم. نمی‌دانم، ولیکن گمان می‌کنم در پیِ اثباتِ خویشند. البته انسان‌های باشرفی هستند و مانندِ خیلی‌ها اهلِ قر دادن با کلمات و نفاق‌های گوناگون نیستند. دقیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم متغیرهایشان زیاد است. شاید چون بر ثوابت تکیه ندارند. تشریح روح‌شان از من برنمی‌آید آن‌چنان.

خداوند همه‌مان را در یافتِ حق موفق بدارد. آمین یا رب العالمین. 🙏