نامهای به دوست مجازی
آزادی بهتر است یا زندان؟
شریعتی مینویسد در روزهای پس از آزادی، از نور، از فضاهای باز میگریخته به تاریکی، به کنجهای اتاقها. در محدودیتهای خواسته و ناخواسته انسان بزرگ میشود. خیالِ نامحدودی، بشر را ول بار میآورد. بشر باید در حدی تعریف بشود. آنوقت عزمِ بیکرانگیاش گل میکند و تا سدرۀ منتهی، تا نزدیکتر از نزدیک فراز میآید. رسول کریم خداوند خود را در غار حرا به عبادت و تفکر محدود کرد. آن بزرگترین فرشته که امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه در خطبه قاصعه وصفش را میگوید، او را سالها خدمت کرد. سرانجام هنگامش رسید راز بزرگ و بزرگترین راز را با او بگوید: علی علیهالسلام وصیّ توست. علی علیهالسلام میگوید من سخن جبرئیل را میشنیدم.
پیامبر گرامی عزیز ما با این لحن و کلمات بیگانه نبود. او هنگامی که نخستین بار علی علیهالسلام را بغل کرده بود، از زبان او سورۀ مؤمنون را شنیده بود: قد افلح المؤمنون؛ راستی که ایمانیان رستگار شدند. امیرمؤمنان در محبس تنگ این دنیا نهاده شد تا نورش آسمانها را بنوشاند. قرآن در تنگنای واژگان فرودآمد تا هدایتش شامل جهانیان باشد. انسان اگر ببیند بینیاز است، طغیان میکند. آزادی هیچ خوب نیست. آزادی فریبی از ابلیس است. انسان باید پوشیده و وابسته باشد. سگ را باید بست. نفس پاچۀ بدترین و هارترین سگها را هم میگیرد.
اگر آزادی خوب بود و رهایی، هیچ دیواری بلند نمیشد، خانهای ساخته نمیشد، خیابانی کشیده نمیشد، شهری و بارهای برنمیآمد، مرزی و مرزبانی نهاده نمیشد، و بشرها رها در کویرها بی بیم و هراس میزیستند. اما میبینی اینگونه نیست. آدمها دور خود زندان ساختهاند تا بمانند. انسان از روز اولی که پا بر این سیاره نهاد، که من نمیدانم چگونه پا نهاده؛ آیا در نهانخانههای این کره خود را از هر گزندی مخفی کرده بوده؟ او نهان بوده و زنده و باقی مانده. و درست روزی که گمان کرده نجات در آزادیست، بیرون شده و گردِ خود هزارها خطر و آسیب دیده، به مکمنِ کهنش گریخته.
از همان روز نخستی که معلوم نیست چه روزی بوده و چگونه، انسان دانست در این خاک غریبه و غریب است. غربت ابتدا در پوشش توحش محیط، بسیار عریان خود را به او نمایاند. چنین نمایشی درِ بیابانی مخوف را به او گشود؛ بیابانی بی در و پیکر. او نه در میشناخت، نه دیوار. من قصه نمیگویم. بسیار روشن است که انسان بهشدت از این عالم بیگانه است. در او یک ناشناختۀ مرگبار نهاده شده و آن مرگ است. مرگ البته برای دیگرانی که نظارهگرِ مردگانند، نتیجۀ همان رفتار است. مرده را بهگونهای مخفی میکنند. اگر او را بسوزانند، اگر او را در استوانههای بلند جا نهند، اگر او را به زیرِ زمین کنند، اگر به پایش سنگی بزرگ ببندند و در آب بیندازند، و هزار اگرِ دیگر که من اطلاعی از آن ندارم، به هر حال جسم را از دیدهها پنهان کردن است.
ما تاریخ را از دیدِ امروز میخوانیم و مینگاریم. باید ربطی به اکنونِ ما داشته باشد. آنچه نتواند ارتباط خود را حفظ کند با چیزی که در امروز هست، از یاد میرود و منتقل نمیشود. من وقتی حوادثِ پیشین را از امروزم میبینم، میبینم انسان از دلِ تضادهای ظاهری طالب رستگاری بوده. او مشتاق آزادیست، ولی در لحظۀ رهایی از همهچیز و همهکس، ناگهان از این بیهمگانی و تفرد هراسی هولآور جانش را میدرد. گریبان میدرد، اما دردی اینگونه بزرگ دستهایش را دورِ سرش حلقه میزند تا لختی در این زندانِ عریانی از رهایی و آزادی در امان باشد.
و این زندان زمانی میارزد که خودِ انسان گرداگردش بسازد، نه زندانش کنند. هرچند آنها که کسی را زندانی میکنند لطفی بزرگ در این ستمگونه به شخص میکنند. زندانساز مجرم را زندانی میکند تا دیگران آزاد باشند. آزادها وقتی همۀ مجرمها را به زندان انداختند، با وحشت صورت خود را ناخن میزنند که بس است آزادی. که مشکل از این زندانیان نبود. که ما رهایی نمیخواهیم.