هستی و نیستی ای هستیِ من

چه کسی گمان میکرد یک جسم کوچک، یک جرم صغیر، عالمی اکبر در خود داشته باشد؟ گفتم اگر پیغمبر در سوگ ابراهیم چشمی تر کرد، ابراهیمش را نگذاشتند زنده بماند؛ پس ما چرا نباریم، در حالی که گله از محبوب نداریم، که سپاسگزارش هم هستیم؟ وگرنه او در کنهِ اشیاء چیزهایی میبیند که امروز با این تهاجم نامردانهای که به باورها شده نمیتوان از آن دم زد. ولی ای برادر عزیزم و ای خواهر گرامیِ من، رفتن نزدیکتر از پلکهای تو به توست. بارت را ببند. کولهات را پشتت آماده داشته باش که رفتن از ماندن قطعیتر است و این رفتن است که میماند و ماندن رفتنیست. گفتم میآیی مجلس روضه؟ گفتم میروم قم. گفتم قم فأنذر، و ربک فکبر، فثیابک فطهر. جمله دوم را نگفتم و نهیبش مرا در خود بلعید. خیز و هشدار بده و خدایت را بلند دار و جامهات را پاک کن. چگونه تو را اندرز دهم که گذشتگان نداده باشند؟

رها کن عزیزم. بگذار بسوزم. میگوید مانند شمعی که قطرهقطره میگدازد غمش در نهانخانهام ته مینشیند و ته نمیزند. در تیه عدم اینگونه سرودهاند ارواح پریشان که از گذشته جز اندوه برنداشتهام و جز شادی. این دو را با یکدگر ممزوج نکردهام. دانستهام آدمی با هر عینکی به دیدار پدیدهها میرود با همان توشه برمیدارد. اما دل از اندوه برداشتن بزرگِ اندوههاست. شبی به او که امیدی به رسیدن نامهام نداشتم نوشتم: سلام بر تو اگر واجبات میدانی / که حکم روزه و حج و زکات میدانی. غزلی شد شیدا. و دلم سوخت که در خلوتم تنها برای همین اوراق به ارث میماند. آن روز بیرون از چال سرویس مغازه پدر در گاراژ مهابادی، با همان دستهایی که از ماشینبازی کدر و تیره شده بود، به بهمن پیامک زدم: شبی که دربهدریها تمام میگردد / دو چشمِ خسته گشودن حرام میگردد؛ به تسلیت سرِ خود در خیال باید کرد / دمی که بیسببیها مدام میگردد. کاری نداشتم «میگردد» فعلِ روایی نیست برای این معنی. کاری نداشتم بهمن نمیدانست تمامِ بیتهای آن غزل چند بیتی بداهههایی در جواب پیامههای او بود. در شوری قلبسوراخکن غرقه بودم.

گفتم اگر عباس فرزند علی بر بام کعبه فریاد برآورد: ای ستمپیشگانِ خداناباور، شمشیرها را زیرِ احرامها میدید و گویی خدا با همینهاست: «و لا تقتلوا الصید و انتم حرم»؛ مکشید شکار را هنگام که کمربستۀ حجاید. گفتم اگر عباس چنین فریاد زد، رسالتی داشت و ناگاه بر این برنگیخته شد، وگرنه من پیش تو ای دادارِ عوالمِ وجود و ماورای چیزها، دم برنیاورم. من در پیشِ خورشید، چون ذره اوفتادهام، اگرچند قمر باشم، قمرم که گردِ تو گردم. گفتم اگر علی فرزند حسین سیوپنج سال در نظارۀ چیزها زار زد، سخنی داشت. آن فتی که ندا آمد جز او کسی اهلِ فتوت نیست، بر بالینِ لیل، وقتی میگفت در خطاب با نفسِ خود، رسول خدا، اندوه من همیشگی و شبم ابدیست، پیامی داشت.

من نیز سخنی دارم که میمویم. ظلمی شده. حقی زیر پا نهاده شده. تنها احساس نیست. موریانهای مرا میجود. شکایت به خدا میبرم. سوزِ دل آنقدری مهم نیست که فریادش بزنی. و الّا که در بدایت و درون و بیرون و نهایتِ همه چیزها خداست که ایستاده. ما اینجاییم که کثافاتِ وجودمان بیرون بریزد تا فردا با خدا نگوییم که من اِل بودم و بِل بودم. تا به صحرا شویم دلتنگیم / رازها را برِ اِبِل گفتن.

پس از شد چهل روز

 

«شد چهل روز» را در اینستا هم نهادم و پشت‌بندش ندا، دختر عموم، پیام داد ناشکری نکن و یک‌عالمه کلمه دیگر مبنی بر کوشش. ما که می‌نویسیم مثلاً، می‌دانیم کسی نمی‌خواند و انتظاری هم نیست. حتی انتظاری نیست بخوانند، چه برسد که درست بخوانند. من غالب این‌گونه نوشته‌ها را که زیر موضوع سیاهه تنظیم کرده‌ام، برای گفت‌وگو با خودم طرح زده‌ام. جاذبه عکسی که علی پیرهادی برایم فرستاده بود مرا واداشت برایش بنویسم. عکس از مراسم عقد علی پیرهادی بود در مرداد ۱۳۹۸. چند روزی پس از عقد رسمی خودمان. دو ماه پس از مرگ تکان‌دهنده محمود من. حالتی از تفکر و خیرگی به درون در چهره‌ام پیداست که دوستش دارم. در جواب آن‌همه سائقه که در ساختار واژگانی تازیانه‌گون مرا نواخت، بی‌وقعی و لبخند برخورد هموارگی من است. کت پوشیده‌ام و پیراهن. همه‌اش به رنگ روشنایی. گاهی گمان می‌کنم نارسیس خود منم. از دیدن خودم و خواندن خودم بیش از هر چیز خرسندم. از خرسندی گذشته. تنها به همین قانع می‌شوم و در برابر کسانی که به هیچ چیزی قانع نمی‌شوند و می‌گویند این جواب سؤالم نیست، امتیازی این‌چنین دارم. عزیزانی که پندارند مرا چون از قدیم دیده‌اند، پس نیک می‌شناسندم، نیک خطا می‌کنند. همه این‌ها را بهانه می‌کنم تا از خودم بنویسم. اگر تو را مدرک دکترای فلان و داشتن بهمان چیز و چه‌می‌دانم‌های دیگر خوش می‌کند، مرا جز خلوت پرهیاهوی خودم رام نمی‌کند. پس چگونه می‌توانی بگویی من نمی‌کوشم؟ من در این زمین می‌کارم و پروردگارم مرا از این منع نکرده. به‌یقین می‌توان گفت همه حرف‌ها درست است، به شرطی که در جای خودش گفته شود. در جهان بی‌قیدیِ درون نمی‌توان کسی را از چیزی نهی کرد که خداوند آن را ناروا نکرده. شور و اشتیاق درون، در فورانِ خودش انسان را غمگین می‌کند. غمِ اینکه نمی‌تواند از این خانه استخوانی بیرون بپرد. ساعتی تفکر از عمری تعبد و کوشش‌های خشک برتر است. مرد باید که کوه ضخیم باشد. تفکر برای من خلوت‌نویسی‌ست. منعم کنید اگر، می‌نویسم و نشان‌تان نمی‌دهم؛ چنان‌چه بسیار نوشته‌ام و ندیده‌اید.

 

شد چهل روز

 

سرش را به زیر انداخته و بالای سرش هر چه هست اشتیاق است. سرش را به درونش مانند پلیکان‌ها فروبرده. سرش روی تنش اضافی‌ست. اگر درباره آناتومی بدن انسان پرسش کنی، می‌گوید انسان اگر هم درست آفریده شده باشد، بعد از مدتی درمی‌یابد یک چیزی روی تنش زائد است و آن سرِ اوست. یک روز عصر به این نکته پی برد. رفت گوشه اتاقش و سرش را در دستانش فشرد. احساس کرد جمجمه‌اش کوچک شده، هرچند قبلاً هرگز جمجمه‌اش را اندازه نکرده بود. به دکتر پیام داد و او را از کوچک شدن جمجمه آگاه کرد. معمولاً بزرگ شدن جمجمه نشان‌دهنده وجود توده یا تورمی درون مغز است و کوچک شدن آن به مرگ سلول‌ها در روندی نابرابر مرتبط می‌شود. شاید دست‌هایش بزرگ‌تر شده بود، ولی دیگر دیر بود؛ او به حقیقتی راه برده بود که از آن راه بازگشتی نداشت. سرش را انداخت پایین و گفت: اگر سرم نباشد، چگونه بخورم یا بخوانم یا بگویم یا ببینم؛ اما یک خوبی بزرگ دارد: اگر سرم نباشد، می‌توانم بمیرم! سرش را گرفت دستش و فریاد زد: آی سرم! برایش قرص سردرد آوردند. بلندتر فریاد زد: آی همهٔ سرم! بردندش سی‌تی‌اسکن. نعره زد: همهٔ همهٔ سرم! دکتر کشیدش کنار: چته؟ گفت: دکتر! خدا خیرت بدهد، این سرم اضافی‌ست، لطفاً مرا از دست ایشان آسوده کنید. دکتر گفت: کار من نیست، باید خودت برایش کاری کنی، می‌دانی که چه می‌گویم؟ سرش را به زیر انداخت. بالای سرش جز اشتیاق نبود و از بیرون این‌جور به نظر می‌رسید که روبراه نیست. سرِ بریده‌اش را چند بار روی سینه‌اش دیده بود. جگرش را گذاشت زیر خاک. حالا دیگر سرگرم چیزی نبود. شد چهل روز.

 

نال

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

انا لله و انا الیه راجعون. شکسته در من چیزی که دور است تعمیراتش و جبرانش. در من دردی در جریان است که علائمی ندارد و طبیبی نیز برایش نیست. از هر سو میگویند مگو و از هر طرف طلب دارند آدم باشم. میبینم با تمام پذیرشهایم، دارم همه چیز را نفی میکنم. میبینم هر بار خواستم حرفم را بزنم با لشگر مغولها روبرو شدم و سرآخر در همان دروازه نیشابور به دار آویخته شدهام، مُثله و عور، ولی زندهام و باز باید از صفر شروع کنم و بخزم در لاک خودم. ولی چارهای نیست. باید از این لاک بیرون بیایم برای رفع نیازهایم. چون زندهام. خزان سوی نازداران عالم میروم. چیزی میگویم. طلبکارند. باورم ندارند. یادشان نیست آنها نیز آدمند و خطایی نیز از آنان سر زده. منم که باید سرم را نادم به زیر اندازم و بگویم خطا کردم. به این هم راضی نیستند. من هنوز زندهام و شاهد حقارت خودم. شاهد ویرانی و وابستگی جانم به تمام چیزهایی که در یک لحظه برابرم باد میشوند. از حرفها و کارهایم چیزی بیرون بکشید تا بر آن بشود حکمی صادر کرد بر گونه اعدام. آن وقت عدم شدن من در دست شماست. من آن لحظه را دوست ندارم. من نمیدانم شما چگونه به وجود آمدید. به من ارتباطی ندارد. با من کسی چیزی را هماهنگ نکرد. تنها مشتی سخنان بیپایه میشنوم که وقتی از اصلش میپرسم به غیب ارجاعم می دهند. آن یکی با عقل خود به آن رسیده، آن یکی با قلب خود و آن دیگری با نقل. در سر سودایی باید و مالیخولیایی تا بتوان با آن به زندگی ادامه داد. آن یکی میگوید زودتر به یقین برس. تو که سرشار از یقینی در تناقضها دست و پا میزنی. مرگ نیز چاره کار نیست. ایمان توسع قوه خیال است و اتصال به مثالی که تصاویرش با شهودیان در مکالمه است. این هذیان است یا حقیقت؟ باید کور و کر ایمان آورد و هر چیزی را که بخواهد ایمانها را متزلزل کند در احکام اعدام غرق کرد.

انا لله و انا الیه راجعون. عالم قائم به کلمات است. انسانها در کلمات زندگی میکنند و میمیرند. بکوش تا کلمهات را مانند من گم نکنی. کلمهای به نام ضال مگر در فهرست نامهای تو نیست؟ پس چرا میخواهی من را به یقین نزدیک کنی. من یقین کردهام به بییقینی و گمراهی. من ایمان آوردهام به اندوه دلهرهآور تنهایی. جای سودا در سر است، نه در اندام تحتانی.چه فرقی میکند وقتی نورالانوار از خودش لذت میبرد و مشتاقان نزدیکش (نور اقرب یا همان بهمن ایران باستان) آنقدر خودخواهند که به بهای وصل خودشان، در تمام عالم سایه افکندهاند؟ و من در ظلمتهای تودرتو و ظلماتی که بالای آن هم ظلمات است حتی نمیتوانم اندامهای خودم را تماشا کنم. تماشا کار یک نفر است. راه رفتن دو نفره است. من مرگ نمیخواهم. تنها یک امید دارم. که به غاری درآیم. اگر اصحابی باشد. که نیست. و در آن غار آنقدری بخوابم که روزگار دقیانوس به سر آید. من که فریادم را هم زدهام. و معلوم نیست پس از آن غارخوابی حکومت به دست صالحان برسد. تو میدانی من از حکومت مراد سیاسی ندارم. تو همه چیز را میدانی. افلاطون هم ما را در غار دیده بود که چیزها را سایه میبینیم. چقدر خوشخیال بود این مرد حکیم. خیالش برداشته بود وقتی برگردیم نور را خواهیم دید و اشیاء را چنانکه هستند مشاهده خواهیم کرد. خوشخیالی در کلمات همه عزیزان موج میزند. دو قدم بیش نیست اینهمه راه. یک قدم بر سر وجود و دیگری در بر ودود. چه چیزی مصرف میکنی عزیز دلم. غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. این تافتهها و بافته ها از تجربه عینی توست؟ خوشا به حالت. من از موش کور هم کورترم. نباید فرصتی برای خلوت و اندیشه به این حرفها برای خودم فراهم کنم. وگرنه نور من را کورتر خواهد کرد. درست است. من حتماً از دیدن آن نور کور خواهم شد. همان بلایی که سر شریعتی آمد در مقاله معبد. یک عمر زیستن در تاریکی، چشم را بینسبت با نور کرده. بعید است و خیلی بعید که راهکاری جز ضجه و انابه و ناله باشد. پنجه زدن بر دیوارهایی که در و پنجرهاش را انکار کردهای. و باقی ماندن ردّ خونی که عبرتی باشد برای سایران. عبرت شدن خوب است، وقتی چیزی نیست تا از آن عبرت بگیری.

 

ته‌نشینی خستگی

 

از این طوفان به در خواهم آمد؟ صحبت این نیست که از سر خودخواهی باشد. با خودم قهر کرده‌ام؛ خودی که با هر چیزی موافق است و گمان دارد در اسارت‌خانه بی‌رنگی، موسی‌ها با موسی‌ها در جنگند. روان من کوچک‌تر از ادراک این وحدت است و نتیجه این می‌شود که ملاحظه می‌فرمایید. جایی که از خودت خانه‌ای نساخته‌ای و همه به خانه‌ات سرک می‌کشند، امنیتی نیست. نمی‌دانم روزگاران پیشین چگونه گذشته است، در روزگار امروزی که من می‌بینم، بعید است یکی‌شدن کار پسندیده‌ای باشد. من از هیچ چیزی در امان نیستم و در هر حالی خود را خطاکار می‌بینم.

من با تو مشکلی دارم؟ بله. ممکن است گاهی هم مشکلاتی این‌چنینی باشد، ولی در حقیقت بدون تو نمی‌توانم. تصور اینکه روزی کنارت نباشم تمام روحم را خالی می‌کند. من از تو ناراحت نیستم. من با تو مشکلی ندارم. من دوستت دارم. اما یک مشکلی هست و آن منم. در جان من توانی برای تخطئه‌های درست تو نیست. جانی برایم نمانده که خطایی کنم و تو برآشوبی. به هم می‌ریزم از تکرار بی‌نهایت این حال‌ها. مدام و مدام نگرانم و ترسانم که مبادا برنجی از چیزی و بر سرم فروبریزی، حتی با حالی مکتوم.

نه! واقعاً خسته‌ام. زود خسته شدم، ولی خستگی در من سال‌هاست ته‌نشین شده. در برزخ دردناکی گیرم. نمی‌توانم بدون تو، و در آشوبم با تو. 

تسلیت‌ها

 

 

خواب از هر چیزی بهتر است، اگر قرار باشد در بیداری همه چیز به همین صورتی که هست پیش برود. نمی‌دانم چرا دیگر به من تسلیت نمی‌گویند. حتی همان شب اول که پسر را در خاک کاشتیم، خانه پدر شبیه مهمانی بود. من فرزند از دست داده‌ام و دیگران چون خاطره‌ای خاص با این طفل ندارند، تنها من را رعایت می‌کنند. و من چون اهل بروز نیستم، جماعت خیال می‌کنند چیزی نشده؛ کودکی بوده بیمار که اکنون راحت شده. هرگز از شما نمی‌خواهم چیزی بگویید. همان‌گونه که پیش از این رویداد غمبار امیدهای واهی می‌دادید، حالا دلداری‌های زخمی می‌دهید. ندهید.

مرا در آغوش بگیرید. آرام آرام سخن بگویید. دلم را مرمت کنید. من از دل طوفانی سهمگین با فقدان همه‌ام تکیده به ساحل افتاده‌ام. گنجم را دریای وحشی ربود. مرا درک کنید. با من محاجه نکنید. تکلیفم نکنید اینجا و آنجا مرو، چه بکن و چه نکن. بگذارید همین‌گونه خاموش سوگواری کنم. زمان بدهید. سراغم را نگیرید. مستم نکنید از شلوغی‌ها، که اگر این مستی‌های فانی فنا شود، در خماری غمبارتری گرفتار می‌شوم. دست از دل داغ‌دیده‌ام بردارید. بیاموزید انسان‌ها بر گونهٔ شما نیستند.

 

 

دوست ما را

 

امروز بالآخره در ژرفا حاضر شدم. به جواد می‌گویم در این برهه از سن ما که شور جوانی و شنگی نوجوانی پریده، راستی چه چیزی لذیذ است؟ دیگر نه تماشای فوتبال آن‌قدری سرشارمان می‌کند، نه در دل طبیعت دل و دماغی داریم، نه ثروت و نه حتی دانش و کتاب آن‌قدری حال می‌دهد. عجیب است که عبادت نیز که قبلاً معنایی در وجود سرازیر می‌کرد معنایی نمایان نمی‌کند. گویی پشت سر کویری سوخته است و پیش رو صحرایی بدون زراعت. داشتن خانواده و همسر و فرزند نیز که این‌گونه بر من رفت و زن و بچه‌ام همه‌اش در بیمارستانند و خودم آواره میان داروخانه‌ها و خانه‌ها و ویرانه‌ها. آنچه در سر داشتیم از آرمان‌ها و اندیشه‌ها یکی‌یکی خام و خالی می‌شوند. شاید این تازگی‌ها من جمکران که رفتم دیدم روحی آنجا هست که هنوز با من آشناست. این را به جواد نگفتم. نگفتم آنجا به اندازه‌ای معظم است که درون من ظلمانی را نیز از پس هزاران هزار پرده و دیوار بتنی تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.

گفتم فقط گاهی که پیش این دوستم علی کرمی می‌روم حس می‌کنم قدری زندگی کرده‌ام و نفس کشیده‌ام و از اثر این همدمی دمی از نادمی روزگار دور شده‌ام. جواد گفت جالب است، همۀ این چیزهای دنیایی می‌رود و لذات اخروی می‌ماند؛ لذاتی مانند همین همنشینی و مصاحبت با دوستان موافق. هنوز زنده‌ام. عجیب است. شاید دارد مرا کشان‌کشان می‌برد سوی لذات آخرتی. بی‌خود نیست سعدی می‌گوید دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را.

 

ابوجهل دوران منم، والسلام

 

نگرانی بزرگ آدم‌ها، آدم‌هاست. آسد مسعود ما در واکنش به مطلب مناظره‌ام به طور خلاصه فرموده ببند دهنت را. البته محترمانه گفته مطالبم مروج جهل است، نه یقین. آخرش هم برای اینکه کار جمع بشود مرا شخصی دانا خوانده که باید از مردم رفع تحیر کنم. خدا می‌داند که او به جهل من خوب پی برده، ولی من عاقل و موقنی هم ندیده‌ام در این حوالی. خودش اشاره کرده ما عالم اهل یقین ندیده‌ایم. اشاره کرده به روایتی که نزد عالمی برویم که بر یقین ما بیفزاید. من خیلی مطلب داشتم در این مورد بنویسم، ولی ناگهان به جریانی در تاریخ به نام ملامتیه منتقل شدم. این اساکل (جمع اسکل!) مثلاً دانا و اهل باور و وصال بودند، ولی ظواهر شرعی و عرفی را به چپ خویش می‌گرفتند و تظاهر به لاابالی‌گری می‌کردند. از ریا خسته و زده شده بودند و این واکنش مسخره را داشتند.

خب که چی؟ نه! اصلاً فکرش را هم نکن یک ثانیه بخواهم ملامتی باشم. من از این جماعت هم خسته‌ام. درون این‌ها کثافاتی‌ست که با ریاکاران در رقابت است. دنبال بهانه برای فسق و فجور بودند که الحمدلله جور شده. جامعه مالامال از نجاسات است. یک بار یک متنی نوشتم که علی و شبیر از لزجی و چندشش مهوع شدند. مخلصش این بود که خود را سرتاپا خونین و نجس می‌دیدم و دنبال آبی بودم که طهارتی کنم و نمازی بخوانم. نهری از خون دیدم و از سر لاجرم خودم را در آن انداختم. خون تا دهانم را گرفت و تسلیم به افق نگریستم و تکبیری گفتم و با این نماز غریق رفتم در قعر خون.

قصه این‌گونه است. آن‌ها که حرف از یقین می‌زنند، تسلیم شده‌اند، وگرنه یقین چیزی جز مرگ نیست. شک هم هرگز منتهی به یقین نیست. جهل است که مشخصهٔ انسان است. انسانی که گمان کند از جهل خلاص شده در تگ جهولیت است که تازه همین جهول نعتی‌ست که خداوند در قرآن به انسان نسبت داده. نمی‌شود مادام که کسی موافق نظراتم باشد احسنت بگیرد و تا سازی مخالف زد جهل با او باشد. خنده‌دارترین حرفی که این چند روز شنیدم این است: زودتر به یقین برسید. این یعنی زودتر موافق حرف‌های من شو.

خسته‌ام عزیزم. من که گفته بودم جماعتی را می‌شناسم که ابتدا مکتبی را می‌پذیرند سپس شروع به ساختن دفاعیه از آن می‌کنند. همیشه هم موکول به چیزی دست‌نیافتنی می‌کنند. به قول علی کرمی متغیرهایشان زیاد است. من به یقین نرسیده‌ام و شاید با متر شما هرگز موقن نامیده نشوم، ولی ایقان و تسلیم شما برابر اموری که محکمات نیستند من را مشمئز می‌سازد. در حرف و نظریه خوب قافیه‌سازی می‌کنند، ولی وقتی حرف‌هایشان را می‌ریزی بر دایرهٔ عمل پر از تناقض و جوک می‌شوند. تمام آن‌ها که مدعی چیزی بودند در همین دنیا پرچم آن ادعا را به دست‌شان می‌دهند تا فردا غرغر نکنند. ولی به گفته هم‌وبلاگی عزیزم سرآخر می‌گویند نه! این آن چیزی نبود که ما می‌خواستیم اجرا کنیم. پیش خودت ما را چه فرض کرده‌ای؟ گمان کردی همه دست به سینه می‌ایستند تا شما هر چه در مخیله داری جاری کنی و قربان‌صدقه‌ات هم بروند؟ در کدام آسمان، از کدام طهورا مستی؟ ای نازک نازک‌دل.

 

 

 

راهی که باید رفت

پیمودن راه کمال و سعادت اگرچه دشواری‌های وصف‌نشدنی دارد، به هر حال راهی‌ست پیمودنی. دشواری اصلی این راه این است که با خودت طرفی و بس. انسان تقریباً همه را می‌تواند فریب بدهد، جوری که خودش هم باورش بشود! اما تا ابد با این خود هست و تا اهلی‌اش نکند در همین جهنم جاودانه است.

آن‌ها که در این راه قدمی گذاشتند دیدند این راه بی‌اندازه خالی‌ست. قرآن می‌گوید خداوند از وصف‌ها منزه است مگر بندگان خالص‌شده‌اش. ببین آن بنده که در اخلاص در این مرتبه است چه چیزی در دست دارد. او می‌تواند خدا را وصف کند بدون آنکه نادرست بگوید. چرا که در مورد جمیع انسان‌ها گفته شده هر چه شما در وهم خود با دقیق‌ترین معانی درباره او تمییز بدهید، باز مخلوق شماست و مصنوع شماست و به شما بازمی‌گردد و ربطی به او ندارد.

خب، حالا تکلیف منِ کثافت چیست؟ من که دوست دارم این راه را و در تمام ثانیه‌ها از اینکه مدام از این مسیر دورتر می‌افتم می‌خواهم خودم را جر بدهم. عزیزی می‌گفت بوی کباب می‌آید، خر داغ کرده‌اند. شما توهم می‌کنی می‌خواهی این راه را بروی. چنان می‌بینی لنگ می‌زنی که حیثیتت پیش کائنات می‌رود.

چاره‌ای نیست. باید رفت. لنگان‌لنگان یا سینه‌خیز یا مرده‌مرده. رفتنش سوددارتر از نرفتن است. نرفتن تو را به هیچ نمی‌رساند. تمام سودها در پیمودن راه بلند و بی‌پایان کمال است.

ای دوست! من آمده‌ام. با تمام گناهی که گردنم را شکسته. با همه مصیبت‌هایی که خودم بر سر خودم آورده‌ام. من آمده‌ام بگویم دوستت دارم. می‌دانم این دوستت دارم هیچ ربطی به اعمالم ندارد، ولی هر قدر دشت‌های وسیع و کوه‌های رفیع و درختان منیع را دوست دارم، همان اندازه که چشمان آهوان و پرهای کلاغان و ناله غوکان را مشتاقم، همان جور که در در تماشای ابرها حاضرم جان بسپارم، در حمره مغربیه می‌خواهم روحم را قربانی کنم، در لطافت گلبرگ‌ها شیدای هم‌آغوشی‌ام؛ هر قدر هر چیزی بی‌واسطه تو را با من هم‌نسبت و آشنا می‌کند. من از کلمات کارهم، ولی برای نجوا با تو همین‌ها را دارم.

من آمده‌ام. اشکم را جدی بگیر. خنده شوق نیست، اندوه نشدن‌هاست. آه نرسیدن‌هاست. داغ نبوسیدن‌ها و نپاییدن‌هاست. محبوب من! سینه‌ام تنگ است. زمین ضیغ شده و آسمان مانع. گاهی می‌گویم اینکه سخنورانی چون حافظ و دیگران این‌قدر استادانه دم از تو و مهرت می‌زنند، از بی‌دردی‌ست؛ وگرنه آن‌که مبتلاست چگونه می‌تواند چیزی بگوید. آن‌که از درد چون مار به خود پیچ می‌زند مگر می‌تواند ترانه‌ای خوش بسراید؟

نه عزیزم! چنین نیست. بر قلهٔ کمال و تمام همه چیز با هم جمعند. هم درد هست، هم درمان. هم داغ هست، هم التیام. انسان کامل در تمام شئون هستی حاضر است و در هر مرتبه‌ای مناسب آن رفتار می‌کند. مرز میان انسان و خدا البته قابل دریافت نیست. اما خدا این فیض را نصیب هر که در این راه بکوشد خواهد کرد. چون اساس هستی لطف و فیض اوست. او گنجی نهان بوده و طالب شناخته‌شدن. خلق را آفریده تا شناخته شود.

وقتی به دیدار خداوند رسیدند مأموریتی به آنان پیشنهاد شد. از این راه و از این مستی‌ها که با ما کردید، آیا مایلید دیگران را نیز شریک کنید؟ الست بربکم؟ جز بلیٰ چه چیزی می‌تواند بر لب‌ها جاری شود؟ این شد که هم آنجا بودند، هم اینجا. نه اینجایند، نه آنجا؛ همواره حاضرند در تمام شأن‌ها و در مقابل هیچ جا نیستند در مقام حضور خداوند. مرده‌اند و این مرگ آن‌ها را زنده کرده است. بیا برویم. راه برای رفتن است.

 

بیکاری

 

هر قدر دروغ می‌گویم، همان‌قدر از دروغ بدم می‌آید، ولی راستش را نمی‌گویم و دروغ هم نمی‌گویم. چه می‌گویم؟ دکتر مهرور در آن تشویش تیر ماه پارسال، عوض جواب دادن به من که این بچه چه خواهد شد، می‌پرسد چه کاره‌ای؟ چه بگویم آخر؟ دانشجوی دکتری ادبیات، سرپرست فروشگاه افق کوروش کیانشهر! این پرسش مدت‌ها فراموش شد. من نیز از آن بسیار گریختم. اواخر پارسال بود که گیر افتادم کنار سید حمید. ساناز و محمدیوسف بیمارستان بودند. هیچ دلم نبود مهمانی باشم وقتی که سایهٔ اندوه این‌گونه بر سرمان سنگینی می‌کند. پرسید چه می‌کنی و منظورش شغل بود. بدون طفره رفتن گفتم اسنپ. ولی دلم تاب نیاورد و گفتم نمی‌شود کار دیگری کرد و وضعیت پسر را بهانه کردم. پذیرفت. اما بهانه اسمش رویش هست.

دهه آخر اردی، متخصص بیهوشی محک در همان گیر و داری که داشت سند مرگ محمدیوسف را به امضای من می‌رساند گفت شغلت چیست؟ چند ماهی می‌شد که گاهی چیزی می‌نوشتم یا ویرایش می‌کردم و کمی به گذشته‌ها برگشته بودم. گفتم نویسندگی و ویراستاری. آخرین نفر هم که پرسید خانم دکتر تشویقی بود در بیمارستان گلستان. جوابش هم همان بود. نمی‌توانم بگویم راننده اسنپم! ولی اگر بگویم چقدر خوب است. نیست؟

من آن‌قدر نفی کردم همه چیز را تا به چنین اثباتی رسیدم. شغل بی‌خودی‌ست به معنی کلمه، ولی تا تکلیف این پسرک و ژرفا و دیگر گزینه‌ها روشن نشود هیچ چاره‌ای نیست. یک بمب مهیب خورده وسط زندگی ما و گاهی ما را از بی‌خودی به مرزهای جنون نزدیک می‌کند. تا دهن باز می‌کنم همه چیز حل می‌شود و من در هورقلیای خاموشی غوطه می‌خورم. یک خروار واژه دارم و زمان از دست رفته است. در جست‌وجوی مفقودان تنها کاری که می‌شود گرامی‌داشت اکنون است. ولیکن این‌ها نیز اراجیفی بیش نیست و باید از این خانه بیرون شد. من فقط به فکر رفتنم. برای اینجا هیچ کاری برای فردا نمی‌کنم. بیا برویم رفیق.

 

ساخت کشتی برای غرق شدن

 

آنچه درباره شعر محمدحسین بهجت تبریزی یا همان شهریار معروف می‌توانم بگویم آن‌قدرها قابل عرض نیست. شاید پنج درصد غزل‌هایش جان‌دار باشد و میان معاصران در قیاس با منزوی و رهی معیری کاملاً حرف خاصی برای گفتن ندارد. مثنوی‌هایش هم که نگویم بهتر است. برخی می‌گویند اشعار ترکی‌اش ویژه است و بنده با این زبان آشنایی ندارم. با این همه، هر شاعر خداپرستی حاضر است دیوان‌هایش را بدهد و غزل «علی ای همای رحمت» را عوضش بگیرد.

در شهریار بیش از هر چیز احساس موج می‌زند. مثل قطرات شبنم بامدادی و سرشک عاشق گوشه‌گزین از کلمات فرومی‌چکد. از آنجا که بیمار کلمات و بیچاره تعبیرهایم، به مصرعی سمرقند و بخارا می‌بخشم. یک مصرع شهریار مدتی‌ست بیچاره‌ام کرده. ابتهاج غزلی به شهریار می‌فرستد که «با من بی‌کس تنهاشده یارا تو بمان» و شهریار با مطلعِ «سایه جان! رفتنی استیم، بمانیم که چه»، چند بیت جلوتر می‌سراید: «کشتی‌ای را که پیِ غرق‌شدن ساخته‌اند / هی به جان‌کندن از این ورطه برانیم که چه؟»

کلمات چرا چنین‌اند؟ با ظرافتی کمیاب از احساسی که روح شاعر را خراشیده، تصویری بی‌پرده از کالبد آدمی و منتهای حیات دنیوی به دست می‌آوریم؛ آن هم تنها در یک مصراع: کشتی‌ای را که پیِ غرق‌شدن ساخته‌اند! این، سخن مولای ما نیز هست که فرمودند بسازید برای خراب‌شدن و بزایید برای مردن! آن یکی هم می‌گفت بچرخ تا که ببینی قبور مادرزاد! من یک بار در متروی پانزده خرداد قبرها را دیدم که بدوبدو کنار هم می‌چپیدند تا زودتر به کجا برسند؟ مگر ابد شتاب هم برمی‌دارد؟ چند بار از خودم پرسیدم اکنون به ازل نزدیک‌ترم یا ابد. خاصه که سنگی نیز بر گورم مضاف شده.

 

سرانجام هر کمال

من نمی‌دانم ادبیات چیست؛ درست زمانی که میان بدوبدوهای کار، شعری از شاعری پیشم رژه می‌رود. می‌نگرمش: اینجا چه می‌کنی؟ روبروی بستنی نعمت، زیر باران زمستانی، می‌اندیشم: جماعتی که می‌نویسند و می‌سرایند و نشرش می‌کنند و نقد و نظر می‌سازند معطل‌اند، وگرنه من اینجا چرا مانندشان نیستم؟

در سر من همه مسائل حل شده. منتظر چیزی نیستم. می‌نشینم روبروی پدر. تا بقیه به خودشان بیایند اشک گرد چشمانش هزار دور زده: «رفتم داخل اتاق، گفتم باباجان پاشو نماز صبحه. به ما که سر نمی‌زنی، لااقل به خواب‌مون بیا.» تا چشمانش را بسته محمود را دیده. نزدیک رفته و صورتش را بوسیده. می‌روم در اتاقی که سال‌ها کنار هم در آن خفتیم. در را می‌بندم. ظلمات است. منتظر چیزی نیستم. پشت میز فروشگاه ماسکم را می‌کشم روی چشمانم. می‌خواهم بترکم. منتظر ترکیدن هم نیستم. پیِ کمالی باشم که سرانجامش نیستی است؟

 

 

مناسبت رنج

 

رنج مناسبتی است تا انسان عقایدش را بکاود و بتکاند تا ببینند آنچه تا امروز با خود برداشته است، اصلاً به دردش می‌خورد یا نه. انگار عقاید مشتی عقده‌اند که انسان‌ها از نداشتن‌شان در طول تاریخ چیزهایی را برابرشان ساخته‌اند تا در مواقع نداشتن، به آن‌ها پناه ببرند.

رنج انسان، تيشه‌ای‌ست بر عقاید اشتباه او. و چون انسان چیزی جز عقیده نیست، رنج برای او واجب است تا عقایدش صاف و صیقلی و درست شود.

 

 

دولت فقر ارزانی داشتی، ممنون

 

من را از گفتن منع می‌کنند. برخی به خاطر علاقه و محبت و برخی از روی مصلحت‌هایی که دین و سیاست برایشان ترسیم کرده. من هم با وجود اینکه پر از رنج و نفرتم، می‌کوشم یا همین‌جا بنویسم که کسی خبری از آن ندارد یا در سررسیدها و رایانه. مویه در شبکه‌های اجتماعی دیگر مرا جوری دیگر جلوه می‌دهد.

در قرآن آیات عجیبی داریم و بیشتر ما برخوردی با آن نداشته‌ایم و اگر هم داشته‌ایم، از خودمان تفسیری کرده‌ایم و به دین دل‌مان رو کرده‌ایم. از جملهٔ آن آیات شگفت جایی‌ست که می‌گوید اگر مردم دین‌داری درستی داشتند، ما خانه‌هایی از نقره در اختیار کافران می‌نهادیم. خلاصه که در این دنیا مؤمنان را در رنج و کافران را در آسایش تمام رها می‌کردیم.

امشب در خانه پدر ساناز مدام صحبت از آلاف و الوف و ثروت عده‌ای و فقر بسیاران بود. اصلاً نتوانستم از این آیه دم بزنم. می‌توانستم، حال توضیحش را نداشتم. حوصلهٔ حرف‌های بعدی‌اش نبود. مغزم از اینکه یکی دیگر بخواهد بگوید ولی آن یکی آیه فلان می‌گوید و لیس للانسان الا ما سعی، قطعاً منفجر می‌شد.

درونم تلنبار نکبت‌هاست. بیش از هر چیز، نداری آزارم می‌دهد. به سید مسعود گفتم شما دو ماه رانندگی اسنپ بکن، بعد با هم حرف می‌زنیم. کاری که شاه هماهنگ کرده هم هنوز در گیر و دار تأییدهاست. محمدیوسف هیچ حال مساعدی ندارد. توده از داخل دهانش چیزی نمانده بزند بیرون. کم‌تحرک و نگران یک‌سره غصه‌دار تماشاگر ماست. قسط‌هایم همه عقب مانده. به چندین نفر بدهکارم. خرج روزانه خودمان را هم سخت می‌دهم. حرفی هم که می‌زنم دعوت و امر به سکوتم می‌کنند.

من پادشاه سکوتم. می‌توانم سال‌ها در همین کنج بنویسم و دیگر با دیارالبشری راجع به هیچ اندوهی دم نزنم. اگر شد، می‌نویسم و اگر هم نشد، می‌نویسم. اگرچند نوشتن هم دردی از من دوا نمی‌کند.

 

 

پیر، جمعیت، و دیر

 

    عزیزان دلم بهتر از من می‌دانند طبیعت نیز یکی از سرمشق‌های درس گرفتن آدمیزاد است. گونه‌های زیادی از جانداران با وجود فراوانی عجیب‌شان، رفته‌رفته نادر شدند و نابود. نزاع طبیعت را خیلی‌ها جدی نمی‌گیرند و تنها هشدار و دستور می‌دهند. اولاً که چیزی به نام نژاد سره و خالص وجود ندارد و همه آمیختهٔ هم‌اند که حالا ایرانی باشد یا انیرانی. ثانیاً درست است سرمایه انسانی جان مملکت است، بی مایه فطیر است و با این اوضاع قمر در عقرب امیدی باید باشد و همه مانند شما مؤمن به رزاق نیستند؛ که تتمهٔ ایمان هم بر باد است. ثالثاً گوگول‌عسل‌هایی که فاز آخرالزمانی برداشته‌اند با مراجعه به قبرستان‌ها خواهند دید فازمندان چگونه به‌ناز خفته‌اند و بدانید آن روزی که بگوییم من صدای فلان شما مردم را شنیدم، بسیار دیر است. و من هرگز آن روز را دوست ندارم دوستان عزیزم.

 

حکایت بیماری و چاهِ مستراح

    زندگی همواره در حال تدریس به انسان است. آن‌که درس می‌گیرد، پیش‌تر می‌رود. و آن‌که درس نمی‌گیرد و به بازیگوشی‌اش ادامه می‌دهد، به‌زودی با بهتی دردناک روبرو می‌شود. وقتی بیماری در بدنی بالا می‌گیرد، توصیۀ پزشکان خواب و آرام‌بخش است تا درد کمتر شود و نیروی مهاجم کار اصلی‌اش را انجام بدهد.

دارم نگاه می‌کنم در اطراف‌مان چقدر مسکّن ریخته است. و ما چقدر طالب خوابیم. انتهای بیماری مرگ است، چون درِ علاج را کنده‌ایم انداخته‌ایم در چاه مستراح.

 

 

عصا بیار

    در دورهٔ کارشناسی یک همکلاسی سالمند داشتیم. اسمش هم یادم نیست. بازنشستهٔ آموزش و پرورش بود با مدرک فوق دیپلم. قطعاً برای ارتقاء نیامده بود. نیمسال اول ما از بهمن آغاز می‌شد. شاید نیمسال سوم بود که ناگهان غیبش زد. یادم هست صندلی جلو می‌نشست و با خطی درشت بر دفتر چهل‌برگش تمام حرف‌های مدرسان را می‌نوشت. پس از نوروز پیدایش شد با دستانی گچ‌گرفته. از چهارپایه افتاده بود در مراسم مقدس خانه‌تکانی. به اقتفای شعر رودکی (مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود) شعری هم گفته بود: مرا شکست و فروریخت هر چه دستان بود! می‌گفت نمی‌تواند، پیر شده، بچه و نوه دارد، جای درس نیست. و دیگر ندیدمش.

این احساس کهولت و رخوت حالا در من حلول کرده. می‌گویند بلا به معنی کهنه و مندرس است. دیگر آن‌همه جوشش خاموش شده. با خود می‌گویم چقدرِ دیگر باید زنده ماند؟ درس و دکتری چه دارند؟ به قول آن خوانندهٔ عزیزم: من کاسهٔ صبرم، این کاسه لبریزه. تنها چیزی که برایم مانده همین نوشتن است. و گاهی اشکی. و هیچ چیز دیگری به خاطرم نیست که بتوانم نامش را زندگی بگذارم. اشک‌ها پیش‌تر بر حاشیهٔ سررسیدها ماندگار می‌شد. امروز آن‌ها هم رنگ فنا گرفته‌اند. و خلاصه از این ناله‌های کودکانه.

 

 

   

حرف‌های بیابان

 

 

آن‌که می‌خواهد تمام‌ترین حرف را بزند می‌ایستد تا همه حرف‌هایشان را بزنند و بعد که همه در خاموشی غوطه خوردند هم باز چیزی نمی‌گوید، چرا که دیگر گوشی نیست پس از این‌همه حرف و البته حرفی تمام‌تر از سکوت وجود ندارد. بیابان کارش همین است. تمام‌ترین حرف عالم است و همه در هیاهو که من فلانم. همه می‌میرند و او مانده است. باز هم گویا نیست. گاه می‌گویم ناگویایی تو این جهان مسخره را برایم تحمل‌ناپذیر کرده. بی‌خود نیست در بیابان خانه کرده‌ای. من می‌دانم جایی همین حوالی هستی، وگرنه چرا این‌قدر مایلم به بیابان؟ این التفات‌های جنون‌آمیز را بر من ببخشا.

 

 

عبرت از تاریخ

 

 

منِ تاریخ‌نابلد چندین نمونه تاریخی در مغزم دارم که این مملکت با هجوم بیگانگان ویرانه‌ای زجرآور شده. از اسکندر و عرب و مغول و محمود افغان و جنگ جهانی می‌توان به عنوان مهم‌ترین‌ها نام برد. چیزی که به نظرم منجر به موفقیت بیگانگان شد نارضایتی عمومی بود. در مقابل، جایی که عموم مردم پای کار حکومت بودند، سهمگین‌ترین یورش‌ها راه به جایی نبرد.

به دست آوردن دل مردم بهترین نوع امنیت‌سازی است. وقتی مردم تنها ابزار حکمرانی، و نه هدف حاکمیت باشند، شکست دیر یا زود سرمی‌رسد. این‌ها حرف کسی‌ست که دوست دارد در این کشور زندگی کند. وگرنه که چرا باید غر بزنیم؟ برای پدرم که نیست، هر چه می‌خواهد بشود.

 

 

 

وهم بهاری

 

 

این بهار نو ز بعد برگ‌ریز
نیست برهان بر وجود رستخیز

بهار قیامت نیست. در بهار چیزی زنده نمی‌شود. مرگ و زندگی امری نسبی‌ست. همان‌طور که خورشید در مغرب نمی‌میرد و در مشرق نیز زنده نمی‌شود. هست. تنها موضع ما نسبت به پدیده‌ها تغییر می‌کند. ستارگان به چشم ما می‌درخشند، در حالی که برخی مدت‌هاست نیستند. حتی اگر گل را از نزدیک بیاغوشی و علف را از حوالی باغ بو کنی، بودن‌شان بسته به این ظواهر نیست. در واقع این بروز وجود است و دیدگاه ما و منظر ما حکم به وجود و عدم نمی‌تواند بدهد. بهار حقیقت نیست. آن‌ها که زمستان را گذرنده و بهار را پاینده و خواستنی فرض می‌کنند چگونه می‌توانند خود را بر دیگران رجحان بدهند؟ آنان که نظر خود را نظر یک جامعه و ملت معرفی می‌کنند، از حدود خودکامگی و دیکتاتوری نیز عدول کرده‌اند.

ما طرف‌دار زمستان نیستیم و از سترونی و جمود هستی هم خرسند نخواهیم بود، ولی برای رسیدن به مطلوب، باید از موجود باخبر شد. پیرمردی که حفظ کلبهٔ ویرانش را به آرامش فرزندانش برتری می‌دهد، از خرفتی و نادانی بهرهٔ فراوانی برده است. زمستان روزگار حکومت نادان‌ها و خودشیفتگان است. ملال ما از بهار بیشتر است. بهاری نیست. نوروزی نیست. جمشید وهمی و فسانه‌ای بیش نبوده. اگر هم بوده، باز اغوا شده و به فساد کشیده شده. حتی کاوه هم که بر ستم ضحاک می‌شورد، تخت را به فریدون وامی‌گذارد. خانهٔ ما همان زمستان و کومهٔ ما همین کویر بی آب و علف است.

 

 

 

و البته با معشوق پنهان خوش‌تر است

 

 

 

 

وقتی توفیقات دیگران را می‌بینم، دیگرانی که گاه هم‌قدم و هم‌تراز خودم بوده‌اند، چیزی شبیه حسرت در دلم خلجان می‌کند. من خودم نخواستم کاری کنم و سری دربیاورم. با خودم حدیث امام عسکری علیه‌السلام را مرور می‌کنم: لايُسْبَقُ بَطيىءٌ بِحَظِّهِ وَ لايُدْرِكُ حَريصٌ مالَمْ يُقَدَّرْ لَهُ؛ نه کندرو از بهره‌اش عقب می‌ماند، نه حریص به آنچه برایش مقدر نشده دست می‌یابد. ما نمی‌دانیم این‌همه آدم‌ها که هر کدام سویی می‌روند و به مقاماتی دست می‌یابند، بر حق‌اند یا باطل. ما نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم هر کسی مسیر خود را می‌رود و روزی خود را دارد. این روزها در راهبندان هولناک تهران هول‌زدن‌های خودروها مرا سخت در اندیشه می‌کند. می‌گویم هیچ‌کدام از این‌ها هم‌مقصد نیستند. دلم خوش نیست پشت این ماشین را که گرفته‌ام می‌بردم تا مقصودم. ناگهان جدا می‌شود و می‌رود. می‌رود و مرا با هزار نامقصدم تنها می‌گذارد. چرا غمگین باشم، وقتی که حتی نزدیک‌ترین عزیزانم به من ربطی ندارند؟ این چه اندوهی‌ست که در توهمی جانکاه مرا در خود فرومی‌برد؟

همین حسدی که از تماشای موفقیت‌های ظاهری هم‌پیاله‌ها بر من فرومی‌ریزد و درونم زبانه می‌کشد، در دیگران هنگام اطلاع از توفیق من فوران نمی‌کند؟ می‌کند. پس چرا چیزی را از وجودم به نمایش بگذارم که به حسرتی بینجامد؟ در مطب دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی با همه امیدهای پوچم زمزمه می‌کنم: اگر حتی نَفَست چاق بود، پیش احدی نفس عمیق نکش؛ شاید در اطرافت تنگنای نفسی باشد. این پیرایش‌گر محل بی‌وقفه حرف زد. آن‌قدر حرف زد و کارش به درازا کشید که نیمه‌شب برخاستم و رسیدم خانه. سرطان در کلیه دارد. دکترش گفته مرگ مغزی سه تا پنج ثانیه‌ای باید بگیرد تا سلول‌های بنیادی در بدنش بازتولید شوند و علاجی برای مرضش باشد. شاید این رفت برگشت نداشته باشد. می‌گفت بابت همین روان‌پریش شده و مدام حرف می‌زند. هوا سنگین است. دیگر چیزی نمی‌خواهم. این را به بانویم گفتم و در چشمان بیمارم هزار بذر محبت کاشتم. مقصد بیابان است. همسفری هست؟ نکند بیابان‌خواهی‌ام جرقهٔ آه در دلی برپا کند.

 

 

 

هاجر دوید و اسماعیل پا کشید و ابراهیم نبود

 

 

 

در میان روزهایی که هر دو خالی و خسته‌ایم، و من مدام دم از تپه‌ها و دشت‌های هوش‌ربای نیجه و جنداب و جلالی می‌زنم، ناگهان این را برایم فرستاده. می‌گویم این چیست؟ چشمانش گود افتاده. پای رایانه می‌خواهم کاری کنم. نه می‌شود، نه می‌توانم. با آغوش باز محمدیوسف هیچ کاری نمی‌شود کرد جز آغوش. می‌گوید همین‌جوری. و لبخندش من را منکسر می‌کند. که «حواسم به تو هست».

از اول من شوریدهٔ دشت و بیابان بودم و او انیس گیاه و درخت بود. شاید تشنگی من و آوارگی‌ام سایهٔ خنک او را برایم خواستنی‌تر کرد. گفتم امروز بیش از هفت سال پیش دوستش دارم. اسفند را ما دود می‌کنیم تا در فروردین با باغ‌های بهاری زار بگرییم. این نخستین اسفند غمناک ما نیست، ولی معلق‌ترین لحظه‌های زندگی‌مان است. من کارِهم از گفتن، هرچند مالامالم از کلمات. می‌خواهم یک بی‌نهایت شوم تا همه‌ام برای راحتش هوا شود. ابراهیم در بیابان اسماعیل و هاجر را نهاد و رفت.

تو می‌گویی همین آبگیر میان بیابان یعنی امید؟ بله. من هرگز امید را انکار نکرده‌ام. کویر مرگ نیست، نمایندهٔ رویی دیگر از حیات است که در خاطر شهرزده و ترسوی ما گنجایش ندارد. وگرنه، چرا این صحاری ساکنی ندارد؟ دارد. ساکنی دارد که سکون عالم بسته به اوست. بگردیم. اگر او دوا کرد، درد این ماه‌پاره دواست؛ غیر از این، من داروی تمام عالم را هم قبول ندارم. اسماعیل در بیابان آن‌قدر پا کوفت تا زمزم گشوده شد. عجیب است، ولی غریب نیست.

 

 

 

کاش‌خانه

 

 

 

 

    تمام شد. همه چیز تمام شد. دیگر برای من فرصتی نیست. فرصتی برای رسیدن به آن چیزهایی که تمام عمر بر آن جان کندم. همه‌اش دروغ بود. هر چه می‌کنم مانند کودکی‌ها و نوجوانی‌ها و جوانی‌ها نمی‌توانم احساسی و هیجانی به زندگی نگاه کنم. واژه‌هایم بیش از این‌هاست که ثبت می‌شود، ولی چاره‌ای هم نیست.

دلم هنوز زیر این باران عیدگاهی تپه‌های پرند می‌خواهد. محمدطه سیگارش را یواشکی دود کند و من نادان این‌سو فقط چشم‌هایم را پر از دشت کنم. این چه حسی‌ست که می‌خواهد گریبان من را جر بدهد؟ خسته نشدی از این‌همه اندوه و گناه؟ 

 

 

 

گفتن یا نگفتن

 

 

    در برخی از نقاط زندگی که نه می‌توان گفت، نه می‌توان نگفت، می‌توان زندگی نامش داد؟ زندگی البته از ریشۀ زن گرفته شده است و با زاییدن نسبتی دارد. اگر باورمند به دوگانگی در هستی بشویم، از بدِ روزگار، این مرد است که نسبتی با زندگی ندارد. همین جهان و گیتی که ما در آن زیست می‌کنیم از زی گرفته شده است و زن. جهان یعنی زیست‌گاه و جایگاه زن. در این جهان جایی برای مرد نیست. مرد همان مرث یا مرگ است. در اسطوره‌ها کیومرث را داریم که به ریخت‌های گوناگون نوشته می‌شود و همه به معنی زندۀ میراست! نخستین انسان در نگاه ایرانی مرد است که البته مرگ است. در یافته‌های باستان‌شناسی از ایران باستان گورهایی یافته‌اند که در آن‌ها زنان به سوی شرق و مردان سوی غرب نهاده شده‌اند. زن به برآمدنِ خورشید می‌نگرد و مرد به مرگ‌خانۀ آفتاب؛ که این دو را با این دو مطلب سنخیتی است.

آنچه قرآن دربارۀ جنس زن گفته که در زینت‌ها آفریده شده و در مخاصمه بیانی ناروشن دارد، جای تردید دارد. آیا منظور این است که هر که در زینت رشد کند بیانی ناگویا در خصم دارد یا صرفاً جنسیت ذاتی دارد که نهادۀ فطری است و نمی‌توان در آن دست برد؟ مفسران قدیم به نقص عقلی که در نهج‌البلاغه به آن اشاره رفته است مستمسک می‌شوند و خود را رها می‌کنند. ما را در این زمانۀ فمینیسم‌زده یله و بی‌کس می‌گذارند تا هر چه در قرآن و سنت در این باب آمده به طریق مجاز برگزارش کنیم. مجازهایی مانند کل به جزء که منظور زنی خاص بوده مانند این بیت حافظ که «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟» که شاه نعمت‌الله ولی را نشانه رفته، ولی جمع بسته که تعریضش جای سیخونک باقی نگذارد.

یاد دارم وقتی جواد به این آیه رسید با لبخندی مرموز گفت خب بگذریم. و ما خنده زدیم. دیشب باز در این غور می‌کردم. یک جایی قرینۀ دوری برای این آیه مبارک نهاده بود که آن که در زینت است فرعون است و آن که بیانی ناروشن در مواجهه با این شخص دارد موسی است به دلیل سوختگی زبانش و رنجی که بنی‌اسرائیل او را عصبی کرده بود. رد شده بود این تعبیر، چون با ساختار آیات جور نمی‌شد. مشرکان فرشتگان را دختر دانسته و آن‌ها را فرزند خدا می‌دانند. آن وقت خدا می‌گوید شما کسی را فرزند من می‌دانید که در زینت رشد می‌کند و در خصام مبین نیست؟ اما شما بنگرید که در همین قرآن جابجایی‌ها شده و نمونه‌های کمی هم ندارد. به هر حال که قصه دراز است.

وقتی کمتر حرف می‌زنی می‌بینی حرفی هم نیست. شما تصور کن در زرادخانه‌ای که همه دست‌هایشان بر روی ماشه است، بخواهی مطلبی را توضیح بدهی. سرِ همه تفنگ‌ها رو به تو می‌شود و هر آن ممکن است ماشه‌ای چکانده شود. وضعیت من این است و سکوت بهترین بهره است. اینجاست که سکوت از طلاست. و این خاموشی به معنای بی‌سخنی نیست. اتفاقاً در درون غوغاست که سکوت معنی می‌گیرد. خلاصه که نامش زندگی نیست آنجا که نه می‌توان سخن گفت، نه می‌توان سخن نگفت. قرآن گفته خودش از ایمانیان دفاع می‌کند. من از آنان هم نیستم.

 

 

وهم و واقع

 

 

گاهی هم بد نیست سری به اخبار قدیمی بزنیم. من اغلب چنین کاری نمی‌کنم. به قدر کافی در خسران هستم. ولی خب، برای عبرت گرفتن بدک نیست. داد و قالی که یک مسئول یا خبرگزاری برای موضوعی راه انداخته پس از گذر زمانی رنگ می‌بازد و فرومی‌نشیند. تماشای این هیاهوها لبخند تلخی به لبان انسان می‌آورد. امروز که چند ماه از آغاز به کار دولت سیزدهم جمهوری اسلامی می‌گذرد دیدن رجزهای نخستین این جماعت من را غرق تلخند می‌کند. یک روز از سرمایه‌داری پرسیدند مگر پول در آوردن چه کم داشت که سراغ سیاست می‌روی. گفت سیاست هم راهی برای پول درآوردن است. به نظرم تنها پیامبران و معصومان از گزند این بلا در امان‌اند. در این دنیا هر کس ادعایی داشته باشد در معرض آن قرار می‌گیرد. آن‌قدر در آن مندک و مبتلا می‌شود که جمله غلط کردم از دهانش خارج شود. آن لحظه گشایش می‌رسد، اگرچه در تگِ چاه بیژن باشد.

شاید سال هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی بود که من در جایی مشغول به کار بودم که دوستان همکارم جملگی از دانشگاه امام صادق علیه‌السلام صادر شده بودند. آن روزها علیه دولت روحانی حرف‌هایی می‌زدند که امروز موافقان آن مردک می‌زنند. حرف‌شان این بود باید کادرسازی کرد و وزیر و معاون و آدم در دستگاه اجرا وارد کرد. کردند. می‌بینیم غالب کابینه از همان جماعت‌اند. حتی کسانی بودند آن روز در آن ساختمان که امروز وزیرند و رفقایشان سمت‌های گوناگون یافتند و هزار داد و قال به هوا رفت. حتی دورادور به خود من هم پیشنهادهایی از این قبیل شد که در فلان وزارت‌خانه کارشناسی دون‌پایه باشم یا نباشم. در کلیله و گلستان و کتب این‌چنینی فراوان از تحذیر گردیدن با اصحاب قدرت و دولت خوانده بودم. آن‌ها زیاد مؤثر نبود. وضعیت زندگی‌ام روال نبود. از سوی دیگر هم خارخاری در مخ ماست که با هیچ بستگی اخت نمی‌شویم.

به نظر می‌رسد یک بار غلط کردم برای دوستان ما کافی نبوده و باز باید تا بن چاه بروند تا شاید کاروانی برای اسارت درشان بیاورد. گمان می‌کنم آن یوسف بود که تن به زلیخا نداد. دیگران مشتاق آمیزش با دنیایند و من از همه بدترم. سعدی حکایت می‌کند از عابدی که در پاسخ به پیشنهاد قصرنشینی پادشاه «بگفت آنجا پری‌رویان نغزند / چو گِل بسیار شد، پیلان بلغزند». سرآخر خودش هم رفت نزد شاه و زهد نتوانست نگه دارد و شد آنچه شد. نگاه می‌کنم به آن غوغاها و البته غوغاهای خودم که چنان می‌کنم و چنین نمی‌کنم. این خاصیت دنیاست که خبرش از خودش یزرگ‌تر است و آخرت که خودش از خبرش مدهوش‌کننده‌تر. 

 

 

ماده جهان

 

 

 

رنج مادهٔ این جهان است. برابر این رنج تنها باید خاموش بود. این راز را بیابان‌ها راست دانسته‌اند و دریاها به‌درست دریافته‌اند و کوهستان‌ها نیک خوانده‌اند. با یک نگاه کلی به این هستی خاموش، به‌سادگی می‌بینیم همه ذرات در برابر رنجی که در جزءجزء جهان منطوی است فروتن‌اند. کسی حرفی ندارد. هیچ‌یک دم نمی‌زنند. رنج جان جهان است. نمی‌توانی چیزی بیابی که رنج او را نجویده باشد. چقدر این رنج رنج‌آور است.

من درست در قلهٔ شدن‌ها تشنهٔ سقوطم. می‌خواهم همان بالا سرم را به تخته سنگی بکوبم تا بترکد. دردا که همواره هستم و از این هستی گریزی نیست. یا من را به مقصودم می‌رسانی یا من هم به دین کویر درمی‌آیم. یا پرِ همه عقاب‌ها را می‌ریزی تا پرنده‌ای فرای من نپرد یا در فضولات خوک‌ها به نکبتم بکش. اگر من را آفریدی که در رنجْ متوسطی بی‌چیز باشم، ساکت می‌مانم. بی‌تمنا به افق خیره می‌مانم. آیا روایتی که می‌گفت اگر رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم‌تسلیما‌کثیرا مأمور به رسالت و دعوت خلق سوی احدیت نبود آن‌قدر در افق خیره می‌ماند تا خدا جانش را بستاند، رواست؟ نمی‌دانم.

می‌دانم اکنون طلب‌کارترین شیء جهانم، ولی خاموشم. چیزی نمی‌خواهم. نه تمنای دیده‌شدن دارم، نه بهرام است و نه گورش. این صحرا را پیمودم. جام جم برداشتن بدتر از کمند انداختن است. 

به گوش من نرسیده پیامی از ملکوت

در این کویر پر از غم، بر این کرانهٔ لوت

راز هستی را تنها باید از شاعران پرسید. آن‌ها گوشی دارند و دهانی که این‌جهانی نیست. حتی وقتی شاعری از سر شهوت تصویرگر اندام معشوق خود است، چیزی دیگر می‌گوید. شعر نه به چیستی می‌آید، نه حقیقتی را فروگذار می‌کند. من راوی نیستم، شاعر هم نیستم. شاعری‌ام را در خشکی مغز و خیسی روحم از کف داده‌ام. دستم از رازها کوتاه مانده. رازی که عمری مالکش بودم گریخت. آن شاعرانی که نمی‌کوشند شاعری کنند واقعاً شاعرند. چیزی می‌گویند که انگار شعر واسط آن چیز و مخاطب است. شاعری که بخواهد طرف حسابش مخاطب باشد شاعر نیست. 

چه می‌گویم؟ باید برای آخرین بار بمیرم. من از رنج‌ها رنجه نیستم. یک جایی سرآخر میرنده‌ام. نرسیدن و نشدن زودتر مرا می‌میراند. عمو علی! از اینکه بخواهم از رنج فرزندم و تشویش همسرم و سرگردانی خودم بساط نوشتن فراهم کنم بسیار دل‌گیرم و مردد و اندوهین. نویسنده‌ها دقیقاً چگونه بیماری و ابتلایی دارند؟ یعنی نوشتن آن‌قدر می‌ارزد و خواندن این‌قدر اعتیادآور است که گروهی هر موضوعی را در این خاموشستان مرگ‌افزا دستاویز نوشتن کنند؟ موریانه‌های آه روان مرا چلانده‌اند. من نه منتظرم این طفل کفن‌پیچ راهی آغوش دایهٔ آسمانی‌اش شود، نه بری گشوده برای داغ‌داری مادرش دارم، نه چشمی به آسمان دارم، نه امیدی به خاک. گوشت را پیش بیاور علی جان. من واقعاً انگار می‌کنم سرم به تنم اضافی است. باور کن هر شب یک نفر با شمشیر سرم را از تنم جدا می‌کند. به نامت سوگند، سر بریده‌ام را برابرم غلتیده در خاک می‌بینم. جسد کیست بر تخت سلیمان؟ چه می‌گویم؟