و البته با معشوق پنهان خوشتر است
وقتی توفیقات دیگران را میبینم، دیگرانی که گاه همقدم و همتراز خودم بودهاند، چیزی شبیه حسرت در دلم خلجان میکند. من خودم نخواستم کاری کنم و سری دربیاورم. با خودم حدیث امام عسکری علیهالسلام را مرور میکنم: لايُسْبَقُ بَطيىءٌ بِحَظِّهِ وَ لايُدْرِكُ حَريصٌ مالَمْ يُقَدَّرْ لَهُ؛ نه کندرو از بهرهاش عقب میماند، نه حریص به آنچه برایش مقدر نشده دست مییابد. ما نمیدانیم اینهمه آدمها که هر کدام سویی میروند و به مقاماتی دست مییابند، بر حقاند یا باطل. ما نمیدانیم و نمیخواهیم بدانیم هر کسی مسیر خود را میرود و روزی خود را دارد. این روزها در راهبندان هولناک تهران هولزدنهای خودروها مرا سخت در اندیشه میکند. میگویم هیچکدام از اینها هممقصد نیستند. دلم خوش نیست پشت این ماشین را که گرفتهام میبردم تا مقصودم. ناگهان جدا میشود و میرود. میرود و مرا با هزار نامقصدم تنها میگذارد. چرا غمگین باشم، وقتی که حتی نزدیکترین عزیزانم به من ربطی ندارند؟ این چه اندوهیست که در توهمی جانکاه مرا در خود فرومیبرد؟
همین حسدی که از تماشای موفقیتهای ظاهری همپیالهها بر من فرومیریزد و درونم زبانه میکشد، در دیگران هنگام اطلاع از توفیق من فوران نمیکند؟ میکند. پس چرا چیزی را از وجودم به نمایش بگذارم که به حسرتی بینجامد؟ در مطب دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی با همه امیدهای پوچم زمزمه میکنم: اگر حتی نَفَست چاق بود، پیش احدی نفس عمیق نکش؛ شاید در اطرافت تنگنای نفسی باشد. این پیرایشگر محل بیوقفه حرف زد. آنقدر حرف زد و کارش به درازا کشید که نیمهشب برخاستم و رسیدم خانه. سرطان در کلیه دارد. دکترش گفته مرگ مغزی سه تا پنج ثانیهای باید بگیرد تا سلولهای بنیادی در بدنش بازتولید شوند و علاجی برای مرضش باشد. شاید این رفت برگشت نداشته باشد. میگفت بابت همین روانپریش شده و مدام حرف میزند. هوا سنگین است. دیگر چیزی نمیخواهم. این را به بانویم گفتم و در چشمان بیمارم هزار بذر محبت کاشتم. مقصد بیابان است. همسفری هست؟ نکند بیابانخواهیام جرقهٔ آه در دلی برپا کند.