از این طوفان به در خواهم آمد؟ صحبت این نیست که از سر خودخواهی باشد. با خودم قهر کرده‌ام؛ خودی که با هر چیزی موافق است و گمان دارد در اسارت‌خانه بی‌رنگی، موسی‌ها با موسی‌ها در جنگند. روان من کوچک‌تر از ادراک این وحدت است و نتیجه این می‌شود که ملاحظه می‌فرمایید. جایی که از خودت خانه‌ای نساخته‌ای و همه به خانه‌ات سرک می‌کشند، امنیتی نیست. نمی‌دانم روزگاران پیشین چگونه گذشته است، در روزگار امروزی که من می‌بینم، بعید است یکی‌شدن کار پسندیده‌ای باشد. من از هیچ چیزی در امان نیستم و در هر حالی خود را خطاکار می‌بینم.

من با تو مشکلی دارم؟ بله. ممکن است گاهی هم مشکلاتی این‌چنینی باشد، ولی در حقیقت بدون تو نمی‌توانم. تصور اینکه روزی کنارت نباشم تمام روحم را خالی می‌کند. من از تو ناراحت نیستم. من با تو مشکلی ندارم. من دوستت دارم. اما یک مشکلی هست و آن منم. در جان من توانی برای تخطئه‌های درست تو نیست. جانی برایم نمانده که خطایی کنم و تو برآشوبی. به هم می‌ریزم از تکرار بی‌نهایت این حال‌ها. مدام و مدام نگرانم و ترسانم که مبادا برنجی از چیزی و بر سرم فروبریزی، حتی با حالی مکتوم.

نه! واقعاً خسته‌ام. زود خسته شدم، ولی خستگی در من سال‌هاست ته‌نشین شده. در برزخ دردناکی گیرم. نمی‌توانم بدون تو، و در آشوبم با تو.