هاجر دوید و اسماعیل پا کشید و ابراهیم نبود
در میان روزهایی که هر دو خالی و خستهایم، و من مدام دم از تپهها و دشتهای هوشربای نیجه و جنداب و جلالی میزنم، ناگهان این را برایم فرستاده. میگویم این چیست؟ چشمانش گود افتاده. پای رایانه میخواهم کاری کنم. نه میشود، نه میتوانم. با آغوش باز محمدیوسف هیچ کاری نمیشود کرد جز آغوش. میگوید همینجوری. و لبخندش من را منکسر میکند. که «حواسم به تو هست».
از اول من شوریدهٔ دشت و بیابان بودم و او انیس گیاه و درخت بود. شاید تشنگی من و آوارگیام سایهٔ خنک او را برایم خواستنیتر کرد. گفتم امروز بیش از هفت سال پیش دوستش دارم. اسفند را ما دود میکنیم تا در فروردین با باغهای بهاری زار بگرییم. این نخستین اسفند غمناک ما نیست، ولی معلقترین لحظههای زندگیمان است. من کارِهم از گفتن، هرچند مالامالم از کلمات. میخواهم یک بینهایت شوم تا همهام برای راحتش هوا شود. ابراهیم در بیابان اسماعیل و هاجر را نهاد و رفت.
تو میگویی همین آبگیر میان بیابان یعنی امید؟ بله. من هرگز امید را انکار نکردهام. کویر مرگ نیست، نمایندهٔ رویی دیگر از حیات است که در خاطر شهرزده و ترسوی ما گنجایش ندارد. وگرنه، چرا این صحاری ساکنی ندارد؟ دارد. ساکنی دارد که سکون عالم بسته به اوست. بگردیم. اگر او دوا کرد، درد این ماهپاره دواست؛ غیر از این، من داروی تمام عالم را هم قبول ندارم. اسماعیل در بیابان آنقدر پا کوفت تا زمزم گشوده شد. عجیب است، ولی غریب نیست.