ساخت کشتی برای غرق شدن
آنچه درباره شعر محمدحسین بهجت تبریزی یا همان شهریار معروف میتوانم بگویم آنقدرها قابل عرض نیست. شاید پنج درصد غزلهایش جاندار باشد و میان معاصران در قیاس با منزوی و رهی معیری کاملاً حرف خاصی برای گفتن ندارد. مثنویهایش هم که نگویم بهتر است. برخی میگویند اشعار ترکیاش ویژه است و بنده با این زبان آشنایی ندارم. با این همه، هر شاعر خداپرستی حاضر است دیوانهایش را بدهد و غزل «علی ای همای رحمت» را عوضش بگیرد.
در شهریار بیش از هر چیز احساس موج میزند. مثل قطرات شبنم بامدادی و سرشک عاشق گوشهگزین از کلمات فرومیچکد. از آنجا که بیمار کلمات و بیچاره تعبیرهایم، به مصرعی سمرقند و بخارا میبخشم. یک مصرع شهریار مدتیست بیچارهام کرده. ابتهاج غزلی به شهریار میفرستد که «با من بیکس تنهاشده یارا تو بمان» و شهریار با مطلعِ «سایه جان! رفتنی استیم، بمانیم که چه»، چند بیت جلوتر میسراید: «کشتیای را که پیِ غرقشدن ساختهاند / هی به جانکندن از این ورطه برانیم که چه؟»
کلمات چرا چنیناند؟ با ظرافتی کمیاب از احساسی که روح شاعر را خراشیده، تصویری بیپرده از کالبد آدمی و منتهای حیات دنیوی به دست میآوریم؛ آن هم تنها در یک مصراع: کشتیای را که پیِ غرقشدن ساختهاند! این، سخن مولای ما نیز هست که فرمودند بسازید برای خرابشدن و بزایید برای مردن! آن یکی هم میگفت بچرخ تا که ببینی قبور مادرزاد! من یک بار در متروی پانزده خرداد قبرها را دیدم که بدوبدو کنار هم میچپیدند تا زودتر به کجا برسند؟ مگر ابد شتاب هم برمیدارد؟ چند بار از خودم پرسیدم اکنون به ازل نزدیکترم یا ابد. خاصه که سنگی نیز بر گورم مضاف شده.