ابوجهل دوران منم، والسلام
نگرانی بزرگ آدمها، آدمهاست. آسد مسعود ما در واکنش به مطلب مناظرهام به طور خلاصه فرموده ببند دهنت را. البته محترمانه گفته مطالبم مروج جهل است، نه یقین. آخرش هم برای اینکه کار جمع بشود مرا شخصی دانا خوانده که باید از مردم رفع تحیر کنم. خدا میداند که او به جهل من خوب پی برده، ولی من عاقل و موقنی هم ندیدهام در این حوالی. خودش اشاره کرده ما عالم اهل یقین ندیدهایم. اشاره کرده به روایتی که نزد عالمی برویم که بر یقین ما بیفزاید. من خیلی مطلب داشتم در این مورد بنویسم، ولی ناگهان به جریانی در تاریخ به نام ملامتیه منتقل شدم. این اساکل (جمع اسکل!) مثلاً دانا و اهل باور و وصال بودند، ولی ظواهر شرعی و عرفی را به چپ خویش میگرفتند و تظاهر به لاابالیگری میکردند. از ریا خسته و زده شده بودند و این واکنش مسخره را داشتند.
خب که چی؟ نه! اصلاً فکرش را هم نکن یک ثانیه بخواهم ملامتی باشم. من از این جماعت هم خستهام. درون اینها کثافاتیست که با ریاکاران در رقابت است. دنبال بهانه برای فسق و فجور بودند که الحمدلله جور شده. جامعه مالامال از نجاسات است. یک بار یک متنی نوشتم که علی و شبیر از لزجی و چندشش مهوع شدند. مخلصش این بود که خود را سرتاپا خونین و نجس میدیدم و دنبال آبی بودم که طهارتی کنم و نمازی بخوانم. نهری از خون دیدم و از سر لاجرم خودم را در آن انداختم. خون تا دهانم را گرفت و تسلیم به افق نگریستم و تکبیری گفتم و با این نماز غریق رفتم در قعر خون.
قصه اینگونه است. آنها که حرف از یقین میزنند، تسلیم شدهاند، وگرنه یقین چیزی جز مرگ نیست. شک هم هرگز منتهی به یقین نیست. جهل است که مشخصهٔ انسان است. انسانی که گمان کند از جهل خلاص شده در تگ جهولیت است که تازه همین جهول نعتیست که خداوند در قرآن به انسان نسبت داده. نمیشود مادام که کسی موافق نظراتم باشد احسنت بگیرد و تا سازی مخالف زد جهل با او باشد. خندهدارترین حرفی که این چند روز شنیدم این است: زودتر به یقین برسید. این یعنی زودتر موافق حرفهای من شو.
خستهام عزیزم. من که گفته بودم جماعتی را میشناسم که ابتدا مکتبی را میپذیرند سپس شروع به ساختن دفاعیه از آن میکنند. همیشه هم موکول به چیزی دستنیافتنی میکنند. به قول علی کرمی متغیرهایشان زیاد است. من به یقین نرسیدهام و شاید با متر شما هرگز موقن نامیده نشوم، ولی ایقان و تسلیم شما برابر اموری که محکمات نیستند من را مشمئز میسازد. در حرف و نظریه خوب قافیهسازی میکنند، ولی وقتی حرفهایشان را میریزی بر دایرهٔ عمل پر از تناقض و جوک میشوند. تمام آنها که مدعی چیزی بودند در همین دنیا پرچم آن ادعا را به دستشان میدهند تا فردا غرغر نکنند. ولی به گفته هموبلاگی عزیزم سرآخر میگویند نه! این آن چیزی نبود که ما میخواستیم اجرا کنیم. پیش خودت ما را چه فرض کردهای؟ گمان کردی همه دست به سینه میایستند تا شما هر چه در مخیله داری جاری کنی و قربانصدقهات هم بروند؟ در کدام آسمان، از کدام طهورا مستی؟ ای نازک نازکدل.