چه کسی گمان میکرد یک جسم کوچک، یک جرم صغیر، عالمی اکبر در خود داشته باشد؟ گفتم اگر پیغمبر در سوگ ابراهیم چشمی تر کرد، ابراهیمش را نگذاشتند زنده بماند؛ پس ما چرا نباریم، در حالی که گله از محبوب نداریم، که سپاسگزارش هم هستیم؟ وگرنه او در کنهِ اشیاء چیزهایی میبیند که امروز با این تهاجم نامردانهای که به باورها شده نمیتوان از آن دم زد. ولی ای برادر عزیزم و ای خواهر گرامیِ من، رفتن نزدیکتر از پلکهای تو به توست. بارت را ببند. کولهات را پشتت آماده داشته باش که رفتن از ماندن قطعیتر است و این رفتن است که میماند و ماندن رفتنیست. گفتم میآیی مجلس روضه؟ گفتم میروم قم. گفتم قم فأنذر، و ربک فکبر، فثیابک فطهر. جمله دوم را نگفتم و نهیبش مرا در خود بلعید. خیز و هشدار بده و خدایت را بلند دار و جامهات را پاک کن. چگونه تو را اندرز دهم که گذشتگان نداده باشند؟

رها کن عزیزم. بگذار بسوزم. میگوید مانند شمعی که قطرهقطره میگدازد غمش در نهانخانهام ته مینشیند و ته نمیزند. در تیه عدم اینگونه سرودهاند ارواح پریشان که از گذشته جز اندوه برنداشتهام و جز شادی. این دو را با یکدگر ممزوج نکردهام. دانستهام آدمی با هر عینکی به دیدار پدیدهها میرود با همان توشه برمیدارد. اما دل از اندوه برداشتن بزرگِ اندوههاست. شبی به او که امیدی به رسیدن نامهام نداشتم نوشتم: سلام بر تو اگر واجبات میدانی / که حکم روزه و حج و زکات میدانی. غزلی شد شیدا. و دلم سوخت که در خلوتم تنها برای همین اوراق به ارث میماند. آن روز بیرون از چال سرویس مغازه پدر در گاراژ مهابادی، با همان دستهایی که از ماشینبازی کدر و تیره شده بود، به بهمن پیامک زدم: شبی که دربهدریها تمام میگردد / دو چشمِ خسته گشودن حرام میگردد؛ به تسلیت سرِ خود در خیال باید کرد / دمی که بیسببیها مدام میگردد. کاری نداشتم «میگردد» فعلِ روایی نیست برای این معنی. کاری نداشتم بهمن نمیدانست تمامِ بیتهای آن غزل چند بیتی بداهههایی در جواب پیامههای او بود. در شوری قلبسوراخکن غرقه بودم.

گفتم اگر عباس فرزند علی بر بام کعبه فریاد برآورد: ای ستمپیشگانِ خداناباور، شمشیرها را زیرِ احرامها میدید و گویی خدا با همینهاست: «و لا تقتلوا الصید و انتم حرم»؛ مکشید شکار را هنگام که کمربستۀ حجاید. گفتم اگر عباس چنین فریاد زد، رسالتی داشت و ناگاه بر این برنگیخته شد، وگرنه من پیش تو ای دادارِ عوالمِ وجود و ماورای چیزها، دم برنیاورم. من در پیشِ خورشید، چون ذره اوفتادهام، اگرچند قمر باشم، قمرم که گردِ تو گردم. گفتم اگر علی فرزند حسین سیوپنج سال در نظارۀ چیزها زار زد، سخنی داشت. آن فتی که ندا آمد جز او کسی اهلِ فتوت نیست، بر بالینِ لیل، وقتی میگفت در خطاب با نفسِ خود، رسول خدا، اندوه من همیشگی و شبم ابدیست، پیامی داشت.

من نیز سخنی دارم که میمویم. ظلمی شده. حقی زیر پا نهاده شده. تنها احساس نیست. موریانهای مرا میجود. شکایت به خدا میبرم. سوزِ دل آنقدری مهم نیست که فریادش بزنی. و الّا که در بدایت و درون و بیرون و نهایتِ همه چیزها خداست که ایستاده. ما اینجاییم که کثافاتِ وجودمان بیرون بریزد تا فردا با خدا نگوییم که من اِل بودم و بِل بودم. تا به صحرا شویم دلتنگیم / رازها را برِ اِبِل گفتن.