سخن دیشب ما از سلسلۀ موی تو بود دقیقاً تا دل شب. این است که اکنون آلودۀ خوابم و محتاج هزاران ساعت خوابیدن و نخوابیدن. ما یا باید مثل همیشه در پیِ اثباتِ خودمان باشیم یا به حق برسیم. این‌گونه است که انسان حق‌طلب تنهاست و تنهایی ویژگی حق است. نیل به مقام توحید و یگانگی از همین تنهایی‌ها می‌گذرد. و ناگهان می‌بینی راه از هر کسی خالی‌ست. هیچ‌کس نیست با وجود آن‌همه مدعی. واقع ماجرا این است که تو هم نیستی و در آن هستیِ تنها اتفاقاً تمامِ آن‌ها هم هستند. بودنِ ما و پیِ دیگران گشتنِ ما صحه‌ای بر مدعی‌بودنِ ما نیز هست. با بودن هیچ کاری نمی‌شود کرد.
این بار نه سلب و نه ایجاب. نه چیزهای دیگر. تنها و تنها تسلیم و پیروی. سر نهادن و بندگی. اما عبادت و معرفت شانه‌به‌شانۀ هم‌اند. عبادت و تعطیل نسبتی ندارند. چیزی در روزهای هفته خالی نیست. این دین جدیدهاست. او صمد است و همه‌جا از او پر است. انسان برای عبادت آفریده شده است. اگر معرفت را درنیابد، معبودش عوض می‌شود. آدمی پرستنده ساخته شده. مضافاً که چیزی از او الوهیت در اوست. این چیز او را به پرستش خود سوق می‌دهد و در گام‌های بعدی دیگران را نیز به پرستش خود فرامی‌خواند. فراخوانی به پرستش من شدت و ضعف دارد. برنتابیدنِ دیگران و نپذیرفتنِ سخنِ دیگران از همین می‌آید.
به هر حال آدمیزاده در هر دوره و جهانی می‌پرستد و اتفاقاً این پرستش همراه آیین و مناسک است. هنوز کسی نتوانسته جلوی پرستش و آیین‌گراییِ بشری را بگیرد. این آیین‌ها می‌تواند رنگ ادیان آسمانی به خود بگیرد یا بشری. چنین است که مسئله نه دین و مناسک است، نه پرستش؛ مسئله معرفت است. شناخت جهتِ پرستش را برمی‌گرداند. محتوای شناخت شاید سلبی باشد، ولی دلیل سلب توهم‌های ایجابی‌ست که ما را درگرفته. این درست است که ایجاب‌ها نیز مقدرِ همان غایتِ معرفت است. البته که معرفت دست‌نیافتنی‌ست و باز رنگ سلب به خود می‌گیرد. جهان چیزی بی‌معنی و وصف‌نشدنی نیست، مگر در آن محیطِ عدمی و لابشرطی.
آن‌چه برخی گفته‌اند در انتهای تمامِ دلایل باز می‌بینی دلیلی وجود ندارد، اشاره‌ای به همان نیست‌آبادِ وجود است. اتفاقاً می‌خواهم به استاد دانشگاه‌مان بگویم با وجود کشف بزرگی که از تعارض حکمای شاعر با متوقفان در عقل کرده‌ای، مرتبۀ برخی کلمات فرای آن چیزی‌ست که می‌فرمایید. حمله به حکمت تنها حمله به ایستاده در فلسفه و عقل نیست. روشن است که حجاب علم بزرگ‌ترین حجاب‌هاست. این‌ها را رها کن. من از عدم و منشأ وجود حرف می‌زنم. نهاده‌های جهان همه از آنجا می‌آید. خوش‌آمدها و بدآمدها و معاییر عقل و دل و جز این‌ها همه و همه صادر از همان‌جاست. دستور به حدیث‌گویی از مطرب و می و نجستنِ رازِ دهر در نظرِ شارحانِ جدیدِ حافظ نهایتاً تعریضی به مدعیانِ حکمت می‌تواند باشد. ما مدام باید خارهای راه را کنار بزنیم، هرچند این امکان نیز بسیار بالاست که خودمان خارِ این راهیم. خود حجابِ خودیم و باید از میان برخیزیم.
سخن این است که با معرفت می‌توان توقعی کرد و آن هم در نهایت با مهر و لطف است که می‌شود به مقصدی رسید و این مهر شامل کسی می‌شود که در پرتوِ مهر باشد و با حضور در این تشعشع خود را پذیرای آن کرده باشد و باز در نهایت آن‌چه کار می‌کند مهر است و ما از غایت آن چیزی نمی‌دانیم. به‌ویژه در این روزگار که انسان در قهقرای بی‌مهری می‌رود تا در اعماقِ بدونِ نورِ اقیانوس‌های ژرف نیست شود و روشن است که نیستی در کار نیست.