وقت ندانستن
من به اغلب پرسشهایی که حتی در مخیلهٔ جنابعالی نمیگذرد پاسخ دادهام. این حاصلِ عمری محاکمهٔ سنگدلانهٔ خویش است. گاه خودم هم از این پاسخگویی در شگفت میمانم. شاید دوم دبیرستان بودم که روبروی سینما پیوند، در انتظار اتوبوس اتابک، از خودم پرسیدم چه چیزی هست که من نمیدانم یا مسئلهای که بابت ندانستنش میتوانم عذر بیاورم. مثلاً بگویم چون فلان موضوع را نمیدانستم، میتوانم بیخیال از آن عبور کنم. تقریباً چیزی نبود که با خیال راحت بتوانم بگویم نمیدانم و بگریزم.
در گریز و فرارها و نارواییهای که شبانهروز با آن گلاویزم، شعر هرگز مرا رها نکرده. «جان گرگان و سگان هر یک جداست / متحد جانهای شیران خداست.» چون هر قدر مینگرم جز گرگ و سگ چیزی نمیبینم، درماندهام این شیرهای مولوی کیانند. اگر شیر خدا امیرمؤمنان علیهالسلام باشد، جای عجب نیست اینهمه سگ و گرگ متفرق. اکنون چگونه از سگی و گرگیِ وجودم چشم بپوشم و شیر خدا و رستم دستان آرزو کنم؟
.
عزیز دلم! تمام هستی در توست. فقط دنبال توسعه خودت باش. توهم برت ندارد روزی با جانهای شیران خدا متحد بشوی. میتوانی به تمام زندگی اینگونه بنگری؟ من برای تمام دردهای تو دوا دارم، اگر دردی هست.