یک باغ گل در پیش چشمم سوخت
یک باغ گل در پیش چشمم سوخت
دریا تهی شد، قطرهها افروخت
من بیخبر از آمدن رفتم
او بیسخن صد قصهام آموخت
دل دوختم بر چشم و لبخندش
دل آتشین شد، چشم و لب را دوخت
گفتم خریداران نازش را
میخواهمش، یک ناز هم نفروخت
در قلک غمگین ایامم
صدها هزاران شادیام اندوخت
امید دیدارت بهار من
فصل کتاب هستیام را سوخت
اول تابستان هزار و چهارصد و یک
اولین تابستان بدون محمدیوسف
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱ ساعت 13:14 توسط ابرمیم
|