یک باغ گل در پیش چشمم سوخت 

دریا تهی شد، قطره‌ها افروخت 

 

من بی‌خبر از آمدن رفتم 

او بی‌سخن صد قصه‌ام آموخت 

 

دل دوختم بر چشم و لبخندش 

دل آتشین شد، چشم و لب را دوخت 

 

گفتم خریداران نازش را 

می‌خواهمش، یک ناز هم نفروخت 

 

در قلک غمگین ایامم 

صدها هزاران شادی‌ام اندوخت 

 

امید دیدارت بهار من 

فصل کتاب هستی‌ام را سوخت 

 

اول تابستان هزار و چهارصد و یک

اولین تابستان بدون محمدیوسف