به علی
قاعده مغز من همین بوده که همیشه دیرتر فاجعهها را درمییافتهام. امروز در همان کشوی سمت راست گوشیام که برایت شگفتیآور بود میخواندم که مغز انسان قابلیتی دارد که تصاویر پراکنده اطراف را پانزده ثانیه دیرتر و تحلیلشده درمییابد. با این توانایی مغز ماست که از اینهمه ازدحام بصری دور و برمان زیاده رنجه نمیشویم. زمین مهدی است که ما در هیچآباد کیهان بهآسایش در آن خفت و خور داریم. شاید زندگی در همین زمین است که اینقدر من را غافل کرده است. صفحهای در روان من است که میان آنچه روی میدهد و آنچه در مغزم منعکس میشود حائل میشود.
مغز من وقتی شبیر را از دست داد در خیال غرق شد. و وقتی محمود رفت دامنه زندگی را تا ابد دید. ولی بیسود بود. در روزهای بعد کمکم گرد اندوه در پایم نشست کرد. نشستم پای بیهودگیهای خویش. تو روزی که شبیر من را درگیر خود کرده بود پناهم بودی. و با کوچ محمود شبیر سراغم آمد. حالا تو میخواهی بروی و من این فاجعه را باور نمیکنم. نمیگویم که زهرمارت باشم. میدانم خیلی پیشترها حتی به من هم گفته بودی برویم در اقصای عالم و برای مقاومت چیزهایی بسازیم. سربازی منعت کرد. و اکنون که این حصر تو را، ای همچون غزالان نوزاد خارج از دست و پیشیابی، رها کرده، زود سخن از رفتار میزنی. بزن. بهآخر هر کس در مزار خویش میخوابد. و گفتهاند آنچه دیر از همه میگسلد رشته رفاقت است.
این اعتراف از نهان قلب من برمیخیزد که تو گرچه قدیمیترین رفیق نیستی، نزدیکترین عزیز منی. من نیز به گفت خودت صمیمیترین دوستت هستم و البته قدمت دیگران را ندارم. اگر پا در بند بیماری این پسر نبودم، پابهپایت در هوایت میآمدم. من همیشه بستهات بودم و هستم. هر گاه پیشنهادی دادی با سر آمدم. نگاه نکردم به پیش و پسش. تأهل این جبر را آورد که هر روز هرروزینهای باید و باز کرونا به ویرانی گردشگری و ربط فرسنگ و ما کمکی ناجوانمردانه کرد. آن موقع که از سعدی میخواندم «من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم» و صائب خضر را ملامت میکرد که «بهار عمر ملاقات دوستداران است / چه حظ بَرَد خَضِر از عمر جاودان تنها؟»، گمان نمیکردم تجربه زیسته این شعرا مرا هم در بر بگیرد. گرفت.
بارها گرفت. مولوی از فراق شمس در صلاحالدین زرکوب آویخت و باز از مرگ زرکوب پیر قونیه دامن حسامالدین چلبی را درگرفت. خودش که مُرد، بر حسام چه گذشت. سخت و بسیار سخت. ولی گذشت. رفتن همان مرگ است. امیرالمؤمنین علیهالسلام برای تسلیت خانوادهای گفت این عزیز شما به سفری رفته؛ اگر برنگردد، شما نیز سوی او میکوچید. میگذرد. زندگی در هر سطح و کیفیتی میگذرد. مهم این است که بگذرد. اگر در این گذر تویی در کار نبود، من بسیار چیزها را از کف داده بودم. تو راستی زندگی میکنی در هر طوری. تازه هستی و هر بار چیزی نو داری. صفت خلاق و بدیع در تو گرفته. من چیزی از اینها کم دارم و این است که حالا که دیدمت دیگر دشواری دوچندان است. دیگر نباید بگوییم دیگر. دیگر گفتن کار نومیدان از رحمت خداست.
حرفها فراوان و واژهها کم است. من کسان زیادی را در کنار خود دیدم و دل بستم و گسستند. دیشب تلخ بود، ولی من همچنان همان غافل کلیلهام که شیر در بالای چاه مترصد اوست و تمساح پایین چاه در استقبالش و دو موش سیاه و سپید طناب پوسیدهای را که او از آن آویخته میجوند و غافل دل در عسلی بسته که از کندوی دیوارۀ چاه برمیدارد. برمیدارم از همنشینی با تو جرعهجرعه عسل و هیچ نمیخواهم باور کنم شیر و اژدها و موشی که همدست تو را میبرند. تلخ بود چون بود امام صادق علیهالسلام فرموده باشد اگر هر کس در شرق و غرب عالم باشد بمیرد، غمی ندارم تا قرآن با من است. در درستی این تصمیم ریبی نیست. ماندن و ساختن هم بر ما کارا نیست. محل بحث نیست. توهمات مخ من میگوید شاید فلان بشود، شاید بهمان بشود، شاید نرود، شاید چیزی به بندش بکشد. تو؟ هرگز. من هنوز ندیدم چیزی تو را به بند بکشد جز خودم! حالا هم ابداً در بند نمیکشمت. بندی در گردنم بینداز و ببرم. این قلب ما که گفتهاند میان انگشتان خداوند است و میچرخاندش، اسبابی دارد. سبب تقلب من هم شدی تو علی عزیزم. اگرچند هنوز در مخیلهام مانند همان شوخیهای تمامنشدنیمان است. متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.