شبیر و شاعر ۱
شعر جنونی در من بود و لقبم را شاعر کرد. شاعر فحشی بود که منکران پیغمبر تقدیم حضرت میکردند. من نه ادعای پیامبری داشتم _ که به قول علی کرمی نه گوسفندی چرانده بودم، نه به غاری درآمده بودم _ نه در کاری بودم که انکاری در آن باشد. در خود چون رازی مبهم پیچ خورده بودم و مار بیگردن و بی پیچ و تابی بودم که تنها نیشش خودش را مسموم میکرد و باز پادزهرش خودش بود. سهیل گفت شعرهایت در وبلاگ بریز. سال هشتادوهشت بود. یادم هست. آبان بود. نشانیاش شد مفتعلن و سردرش: به انهماک سهیل، که از خمولی درشویم، که ما هم آره.
زمان هر قدر دورتر میشود رنگها دگرگونتر میشوند. من غرق بیهودگی بودم. جایی که این پوچی ثبت شود بد جایی نبود. همه چیز من در تمام عمرم پراکنده بود. مذبذب شاید بهترین وصف باشد. اکنون که به آن روزها نگاه میکنم چیزهای کمتری میبینم. انهماک را از زرینکوب یاد گرفته بودم. به گمانم در پلهپله تا ملاقات خدا قلمیاش کرده بود. بهقدری واژه غریب بود، آخر همان فصل ترجمهاش کرده بود: اصرار و پافشاری فراوان. ولی مگر از انفعال نیست و انفعال معنای پذیرفتن فعل را نمیدهد؟ نمیدانم. باید به واژهنامهها نگاه کنم.
آن موقع گمان میکردم خمولی همین افسردگی و خستگی و بیحالیست که همیشه یار غار من است. سال اول ادبیات در کلیله دیدم معنای گمنامی میدهد. نامم گم بود. اول اسم کوچک و بزرگم را پشت هم آوردم تا شوم میم.ابر. چقدر شاعرانه. شعر از کت و کول من بالا میرفت. که میداند چقدر شعر برایش ایمیل کردم تا شدم شاعر. هزاران نفر به این عنوان آلودهاند، ولی هیچکس شاعر شبیر نبود و نیست. اول بار که دیدمش شاعرترین شدم. دیگر نتوانستم در هیچ حالی از او بگذرم. چیزی شبیه بیماری هذیان در من بالا گرفت. پیِ خلوتی بودم تا دراز شوم و بیسعی برای ساختن زندگی، چشمانم را ببندم و در مغزم حرف بزنم؛ حرفهایی از جنس برهوت جهرم.
اول بار که دیدمش دویدم سوی مصر. هیچ دیوانهای پیش از این از بهشت به جهنم نگریخته. ولی اگر یوسف در مصر باشد، یادآوری این نکته به او که چاه و جاه در نزد معشوق توفیری ندارد، توجیهی برای این سفر است. سفر همه چیز من بود. در آفاق هم که میرفتم در انفس بودم. مدام میپرسید چرا مصر. مسئلهٔ من مصر نبود، کویر بود، بیابان بود، سفر بود. شبیر عاشق درخت بود و من دیوانهٔ بیابان. ما خیلی با هم فرق داشتیم.
چهار سال و چهار ماه از پیریزی وبلاگ گذشت تا اینکه در اسفند نودودو نامی جدید در نظرات وبلاگ خودنمایی کرد: شبیر. شبیر آن موقع برایم شیرخوارگاه شبیر در شهباز بود. نام عبری سیدالشهداء علیهالسلام بود. نام فرزندان هارون نبی بود. یکی شبر و یکی شبیر. حسن و حسین. شبیر من بی آنکه بخواهد، خیلی زود دل شاعر را بند خودش کرد. یاوه است اینکه معشوق دنبال عاشق نمیرود. جلوهٔ معشوق است که عاشق را از لابلای خفتنگاه خود به در میآورد: «من خفته بدم بهناز در کتم عدم / حسن تو به دست خویش بیدارم کرد.»