داستان نیستان
همه چیز عالم آنگونه که مطلوب ذهن داستانباز ماست، داستانی نیست. این البته تمام داستان نیست، چون ما بر داستان جهان چیره نیستیم و ممکن است داستان طوری دیگر باشد. این ممکن بودنها روی دیگر سکه ممکن نبودنهاست و جان خوشطلبِ ما مایل است به ممکنات دل بسپارد و زیر سقف آرزوی خود ممکنهایی بسازد و با آنها صفا کند. این واقعیت که «لن ترانی» مگر در نظر ما وقعی دارد؟ اگر داشت که بیچاره کرده بودیم خودمان را. این بیت را ما چگونه تفسیر میکنیم: «که بندد طرف وصل از حسن شاهی / که با خود عشق بازد جاودانه؟» هیچ اهمیتی ندارد که جایی نوشته: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.» آیا این است که هنگام جان سپردن مبهوت و مدهوش میشویم و با دیدار طلیعه حقیقت به کذبهای خودمان آگاه میشویم؟ پیِ چینش تصویری خیالین و اسطورهای نیستم. تنها میگویم بهقطع درباره هستی نمیتوانیم سخن بگوییم.
در این بیقطعی، در نظر من بیتهای حافظ شگفتآورند. مثلاً این را بنگر:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش / که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
مگر حرفی هم میماند پس از این؟ تنها حافظ است که پس از این هم حرفی دارد:
جدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوی / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
چه مرگآور است دمی که پس از این حکم از نهاد آدمی برمیآید. و چه ننگ بزرگی است سخنی که بعد از این به زبان آدمیان بیاید.