در گنجخانهٔ غم
درِ گنجخانه غم بگشا که مستمندم
پرِ اشک و سوز و آهم، مپسند اگر بخندم
گله دارم از دو زلفت، و به حلقههای مویت
چو زدم گره، مرنجا، چه کنم؟ نیازمندم
به منِ نهانگزیده به خدا میانه رنج است
تو گشودهای به بازار برِ خود چرا ببندم؟
نفروختم ولی از تو به سود راضیام باز
به چه رو بگویمت هر دو جهان نمیخرندم؟
سرِ ناله دارم از دم به ابد خدای داند
که به جز غمت پشیزی دگری نمیپسندم
هوسم همین که گریم همه عمر بر نگاهت
سرِ من به دامن تو، دگران چه میدهندم؟
نه امید وصل مانده نه توان دوری تو
پس از این سیاهکاری ز غمت کجا برندم؟
تو بیا که دیده خون شد چو کمان کشید چشمت
نفسی غلاف کن تا به کنار تو کشندم
۷ مرداد نودوسه
+ نوشته شده در جمعه بیستم فروردین ۱۴۰۰ ساعت 0:21 توسط ابرمیم
|