حیوان نیز این را درک می‌کند. اختصاصی به انسان ندارد. هر موجودی خود را از آن نواحی که او را در خطر می‌اندازد دور می‌دارد. آنجا که خواهد لغزید و مفتضح خواهد شد کمتر قدم می‌گذارد. روزگاری نیز روزگار ما خواهد بود. روزی نیز این سر شوریده به سامان می‌رسد. دستان نوازشی نیز ما را خواهد نواخت. آن روز نزدیک است، نزدیک‌تر از این عمری که چون نگاهش می‌کنی می‌بینی چیزی کوتاه بوده. یک ثانیه مبسوط بوده. و زمان در میان ما مسئله‌ای حل‌نشده است. او نیز مانند ما مخلوق است، اگرچه برخی از ما خالق خواهیم شد و برخی از ما خالق شده‌اند. لیک زمان خالق نیست.

بنگرید به امنیتی که در این سیاره برای ما ساخته. این روزگار امن ماست و این خاک آرام و دلخواه ماست. ما از این خاک برآمده‌ایم و سرآخر در این خاک دفن خواهیم شد. این باور که این خاک پایان ما نیست همپای بشر کهنه است. کهنگی دلیل منسوخ بودن نیست. همین زمین برابر ما چقدر کهنه است. زمین از آدم علیه‌السلام عذر خواست که در روزگار پیری پذیرای آدم شده. این قصه آدم آدمی را درگیر می‌کند. در جهانی که همه چیز تند و تیز و بی‌وقفه پیش می‌رود. در عالمی که برای رشد یک دانه گندم صبر نمی‌کنند. در همین وضع اسف‌بار ما، می‌توانی قدری تأمل کنی تا به محتوای ماجراها پی ببری؟

روح آن‌قدر اشک دارد که نمی‌توانی در خیالت هم بیاوری‌اش. چیزی به من می‌گفت تمامش کن. می‌گفت همه چیز را تمام کن. می‌گفت بچکان و خلاص شو. خلاصی چه معنایی دارد در آفرینشی که نیستی در او تعبیه نشده؟ باید «خسی در میقات» را خوانده باشی که بدانی در میان سعی صفا و مروه چگونه دنبال سنگ و ستونی بود که بشود کله را پکاند. هیچ چیزی اندازه این بیماری مرموز روان مرا در برابر نزدیک‌ترین روح اطرافم به شکست و ویرانی نکشانده بود.