از عید فطر که محمود رفت سوی آخرت تا میلاد امام رضا سلام‌الله‌علیه که سید امیر آمد خانه شما و من و تو را برای ابد به همسری هم خطبه خواند، همه چیز غمگین گذشت. من برای هیچ چیزی سنگ تمام نگذاشتم. زیاد مرتب نبودم، هرچند تو بارها تأکید کرده بودی دوست داری مرتب لباس بپوشم و خوش‌سیما باشم. هنوز چهل روز از خاک‌سپاری رد نشده بود که ازدواج انجام شد. تو دوست نداشتی در این سوگ عمیق همسرم شوی. هیچ چیزی مطابق میلت نبود. حتی مراسم عقد هم بسیار مختصر و خودمانی برگزار شد. عروسی هم که خورد به آغاز هولناک کرونا و مراسم هوا شد. این طفل نیز خواسته تو نبود. کارت را گذاشتی کنار. مونست که شد، توده آمد در حنجره‌اش. و دیگر همه چیز تیره و مبهم و غم‌اندرغم شد. بیماری و فقر هردوانه ما را در بر گرفتند.

آن‌قدر روزها بی‌معنی شده که من تازه امروز یادم افتاد روز تولد امام رضا سلام‌الله‌علیه بود که رسماً همسرم شدی. از صبح در سرم بود چیزی بگیرم به جبران ذره‌ای از این همه درد. درد مرا به اشک انس داد. روی تخت محمدیوسف، وقتی خفته بود با آن وضعی که توصیفش دهان آدم را کبود می‌کند، لرزیدم و باریدم. تو می‌گویی ما دو نفر مسخ شده‌ایم و انگار هیچ چیزی نشده. می‌گویی محمدیوسف دارد می‌میرد و ما هیچ التماسی به آسمان نمی‌کنیم. چقدر تو درست می‌گویی شبیر من.

میان چیزهایی که در فروشگاه دیدار می‌دیدم مجسمه مادر و کودک مرا به سوی خود کشید. یک مجسمه کوچک. مادری سپیدپوش طفلش را به بر کشیده. تمام تنم لرزید که اگر این را بگیرم و بعد محمدیوسف. امان از این جمله‌های ناتمام. آه از این لرزهایی که در وجودم رد تردید می‌اندازد. از فروشنده قیمت می‌پرسم. هنوز از رو نرفته‌ام. هنوز امیدوارم این مجسمه حقیقت حالت باشد. عددش دود از کله‌ام بلند می‌کند. برند است. من برایت خرج نکردم. نه از خودم، نه از جیبم، نه از دیگر منسوبانم آن‌قدری در پایت نریختم. ماگ‌ها را نگاه می‌کنم. جعبه‌های موسیقیایی را می‌نگرم. همه‌شان خوبند. وقتی می‌خواهم برایت کاری کنم هر چیزی خوب می‌شود. لاف نمی‌زنم و گزاف نمی‌بافم. از تابلوها یکی مرا به خاطره‌ای قدیمی میان‌مان می‌برد: تو ماهی و من ماهیِ این برکه کاشی. با زمینه‌ای آبی و خطی نستعلیق از گوشه پایین راست تا کنج بالای چپ. کاشی‌گونه‌ای. مزین به چهار ماهی سپید و قرمز که به‌قرینه در دو سوی مصرع شنا می‌کنند.

اصلاً خودت هم یادت نبود. در کورانی که ما را زیر گرفته، زیر خروارها برفی که ما را مدفون کرده، در این کلبه خاموش و تنهایمان، با اشک‌ها و رنج‌های بی‌آوای این پسر شانزده‌ماهه، چگونه می‌توان آن لحظه‌های ملغمه‌ای را متذکر شد؟ لحظه‌ای که در اتاق بیمارستان می‌خواهم تقدیمت کنم، اگر امکانش بود، دوست داشتم جانم را هم کادوپیچ تحویلت بدهم. اشک تا پشت پلک‌هایم تلنبار شده بود. دیدی چه خبر بود پشت چشمانم. چقدر این سکوت مهربانانه میان‌مان را دوست دارم. فقط گفتم به یادبود سالگرد عقدمان در این روزهای دشوارتر از دشوار. و چشمانم را از آکواریوم دیدگانت می‌دزدم. پسر خوابیده. چقدر برای تو نوشتن را دوست دارم عزیزم. همه کارهای برای تو همین اندازه خوبند.