کوچه پس‌کوچه‌های آزادی و نواب واقعاً توی مخ‌اند. البته مسافر همیشه آنجا هست. برای یک اسنپی مهم‌تر وجود مسافر است. درست دو متر عقب‌تر از جایی که مسافر قبلی را پیاده کردم، باید بعدی را سوار می‌کردم. چون پشت چراغ بود و پشتم پر ماشین مجبور شدم با نشان همراه بشوم تا از کوچه پشتی ستارخان برساندم به مسافر. همان حین تلفنم زنگ خورد. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. دختری بود. می‌گفت پدرش سر کوچه منتظر من است. گفتم سه دقیقه دیگر آنجایم. کوچه را کامیون آرد نانوایی بسته بود. تحملم کم شد. دنده عقب گرفتم تا به صف پشت چراغ ملحق بشوم.

عینک دودی، دمپایی و هیکلی درشت و سن‌دار که تکیهٔ ریزی به ماشین سر کوچه داده بود تقریباً مطمئنم کرد خودش است. عدل در همان لحظه وانتی که معلوم بود پخش‌کنندهٔ مواد غذایی است ایستاد جلوی پیرمرد به نشانی گرفتن. او هم با کمال آرامش دستش را این‌سو و آن‌سو می‌کرد که مرد را راهنمایی کند. دیگر بی‌تاب شدم. هر جور بود خودم را چپاندم پشت وانت و از فرط بی بوقی نخودی مرد را صدا کردم: معذرت می‌خوام، اسنپ برای شماست؟ آهسته و محتاط سمت ماشین آمد. انگار در کره‌اش شتابی نیست. شاید اگر سیارهٔ من هزار بار گرد خورشید تاب بخورد، در سرزمین دورافتادهٔ او نیم بار هم این فاجعه رخ نمی‌دهد.

عقب نشست. عینک دودی برای عمل چشمش و عقب نشستنش جهت نخوردن باد به دیدگانش. من ترجیح می‌دهم همه عقب بنشینند. خودم راحت‌تر می‌رانم. چند روز پیش عقب نشستم تا نمای خودم را از آنجا ببینم. آن‌قدر این نخودی فسقلی است که تصور فاصله از مسافر توهمی بیش نیست. همیشه خیال می‌کردم در عالم خودم آن جلو نشسته‌ام و می‌روم. امتیازهای ضعیفی که این چند روز گرفته‌ام حاکی از خام بودن این خیالات است.

پدرش بازنشسته ارتش است با هشتاد و پنج سال. وقتی در خانه به ساناز گفتم تمام ماجرا سر این بود که پدرش ابداً با پول اعتباری حال نمی‌کند و سر هر برج کل حقوقش را نقد از بانک وصول می‌کند، گفت او برای هشتاد و پنج سال پیش است. و برای نشان دادن این استبعاد دست راستش را عقب برد و سرش را همراهش کشید تا حالی‌ام کند حق با پدر است. مسافر معلم ورزش است. فوق لیسانس تربیت بدنی دارد. آن‌قدر که با مدارس منطقه نوزده و خلازیر و دولت‌خواه حال می‌کند، وقعی به بالاشهر ندارد. هم بچه‌هایش سوسول‌اند، هم مدارسش کم‌حیاط. عوضش مناطق پایین پر از بچه‌های شر و شور و البته قدری خلاف‌کار است با حیاط‌هایی به وسعت دو زمین فوتبال.

یک بار در یوسف‌آباد از مدیر یک میز پینگ‌پنگ خواسته بود و مدیر با پنج میز جوابش را داده بود. سرش گیج رفته بود از این تمول. اولیا را دعوت کرده بود برای مسابقات پینگ‌پنگ. مادران هم آمده بودند. دیگر کاملاً سرگیجه شده بود. از بیم داستان‌ها عذر خانم‌ها را خواسته بود. خودش نوه داشت و حالا با احترامی عجیب سراغ پدر رفت. گفتم گور پدر پول و زمان‌های از دست رفته. ایستادم به تماشای این آهستگی. در قدم‌هایش نرمی و شمردگی خاصی است. من می‌دوم ولی کالم، او آهسته رسیده است. دیشب به پدر می‌گفتم به خودم بود دنبال چیزی نبودم. می‌گوید من هم مانند تو بودم، ولی دیدم زمانه جور دیگری است؛ اگر رهایش کنی، لنگت می‌گذارد.

اوایل در لاستیک‌فروشی کار می‌کرده. سر پل امیربهادر. بعد از مدتی کوتاه دیده تا آخرش کارگری است. آینده را دیده. اکنون بازنشسته است. همچنان هم مشغول است. در شطرنج سمتی دارد. در شنا مقاماتی دارد. و چندین مدرسه خواهان دارد. چگونه باید به جمالت سیلی بزنند تا عاقل بشوی؟ من از کارگری بیرون آمدم، ولی کاره‌ای هم نشدم. حاصل آن‌همه شب‌بیداری و نویسایی کارهایی شد که خودم هم تابش را نداشتم. این بی‌تابی کار دستم می‌دهد. گفت فکر پول را نکن، بایست تا پول را بگیریم و برویم. بانک سپه میدان آزادی شلوغ بود. آدمی بود که می‌رفت و می‌آمد. تکیه بردم به صندلی و مشغول مقاله عرفان و سیاست شدم.

تمام پیراهن پدرش شد پول. پنج میلیون و هشتصد را همه ده‌هزاری کرده‌اند. موقع خداحافظی گفتم نریزد پول‌هایت. گفت جایش امن است. هیچ‌جا امن نیست پیرمرد. این را از من خام بگیر. پسر به‌گرمی پدر را به آغوش کشید تا برود خانه. خانه کلنگی بود. پیشنهاد تجمیع را رد کرده بود. معلوم است حرفش یکی است. نه دست از پول کاغذی کشیده، نه خانه را دستی زده. داستان آغوش را به ساناز گفتم. گفت در این سن معلوم نیست فردایی هم باشد. دلم آتش گرفت. مرد آبمیوه گرفت تا خنک شوم. تمام راه نگران بود چیزی برایم نگرفته. او معلم ورزش بود و آرام. من دانشجوی عرفانم و بی‌تاب. هیچ چیزی به هیچ چیزی ربطی ندارد.